منتقد (نه مخالف)، مستقل (نه جناحی)

اطلاع رسانی و نقد مسائل سیاسی و هر آن چه مستقیماً و غیر مستقیم،سیاسی است؛از امروز،از دیروز و از فردا

طنز/بابا پنعجلی و دانشگاه تهران/زنته؟!


بسم الله الرّحمن الرّحیم


این مطلب در صفحه ی 5 شماره ی هفتم نشریه نسیم اعتدال دانشگاه تهران منتشر شده است.


یک روز بابا پنجعلی و ارسطو به همراه پسر بابا پنجعلی که به دلیل ملاحظات عقیدتی او را بیژن صدا می کنیم برای نصب

گنبد و گلدسته وارد دانشگاه تهران شدند

قرار بود یک گنبد و گلدسته در پردیس مرکزی نصب کنند و یکی در پردیس امیر آباد (گیشا).

وقتی می خواستند وارد پردیس مرکزی شوند، حراست در 16 آذر به بیژن گفت کارتتان؟ بیژن گفت: کارد؟ کارد چیه؟! کارد از کجام بیارم؟ مگه چچچاقو کشم من؟! بعد ارسطو گفت: آیا به نظر شما این درست است که یک انسان به یک انسان دیگر بگوید که کارد بده؟ اونم در یک محیط اوکادمیک فرهنگی! نگو نگی نگی! مأمور حراست پاسخ می دهد: عزیز من! گفتم کارت! کارت دانشجویی!

بیژن گفت آهااا کارت می خواد. برادر من ما آمدیم گنبد و گلدسته نصب کنیم اینم برگه ورود.

وارد شدند. از این جا بود که بابا پنجعلی سؤلاتش شروع و چشم هایش گرد می شود.

وقت اذان می شود. بابا پنعجلی تا صدای اذان را می شنود می گوید: بیژژژن! بوریم نماز! اذانه! هر سه وارد مسجد می شوند و کفش هایشان را در جا کفشی می گذارند. باباپعجلی انگشتش را می کند در سوراخ کمد کفش می گوید: بیژژژن! قفل نداره! ااالکیه! بیژن می گوید بابا اونو ول کن بیا بذار تو این کمد دیگه.

همگی نماز ظهر و عصر را می خوانند و از مسجد خارج می شوند. قرار است که بیژن بعد از بازدید از بخش های مختلف دانشگاه، به مسئولین پیشنهاد دهد که گنبد و گلدسته را در کدام قسمت دانشگاه نصب کنند.

خلاصه هر سه راهی بازدید از دانشگاه شدند. از مسجد خارج شدند. بابا پنجعلی گفت بوریم سینما؟ بیژن گفت: بابا پنعجلی آمدیم دانشگاهو بازدید کنیم برا جای گنبد گلدسته! می گی بریم سینما؟! بیا بریم دانشکده بازیگرا! دانشکده همینا که می رن بازیگر می شن نقاش می شن بریم اونجا. بابا پنجعلی هم با اکراه موافقت کرد و گفت: بوریم. پرسان پرسان راهی دانشکده هنرهای زیبا شدند. نزدیک دانشگاه که شدند ناگهان باباپنجعلی ایستاد و گفت: بیژن! این جا عروسیییه؟! بیژن گفت: نه بابا این جا مگه تالاره که عروسی باشه؟ این جا دانشگاس بابا! بابا پنعجلی گفت: چرا! عععروووسیییه! اینا عروووسن! بیژژژن؟! عروسن دیگه نه؟ بیژن گفت: نه بابا جان نه نیستن! اینا دانشجو ان! چه گیری دادی به اینا! بابا پنعجلی: چرا بیژژژن! الکییی می گههه! اینا سرخاب سفیدآب کردن! حنا ام بستن! خووودم دیدم! الکییی نگوووو! بیژن که منظور باباپنعجلی را فهمید و کمی با دقت بیشتر مناظر دانشکده ی هنرهای زیبا را نظاره کرد،گفت: باباپنجعلی عروس نیستن، ولی خب... آاارایش کردن! بیا بریم این جا به درد گنبد و گلدسته نمی خوره!

ارسطو به بیژن گفت: حالا حاساس نشو، حاساس نشو! بابا پنجعلی! شما انقد نگا نکنن! اینا خلی خلی عذر می خواما، ولی نامحرمن، نگاشون نکن! آیا این درست است که شما این نامحرمان را نگاه می کنید؟! خیر درست نیست! آیا درست است؟ نیست بابا پنجعلی دیگه، نیست. این حرف ارسطو به باباپنجعلی برخورد و گفت: بیژژژن! بزنم دهنننش؟! بیژن هم داد زد و عصبانی شد: گفت ای بابا! بابا جان ول کن این بچگی کرد یک حرفی زد! بعد یکهو صدای قهقه و جیغ و داد بلند شد. باباپنجعلی نگاه کرد و گفت: بیژژژن! زززنشه؟! بیژن هم که کلافه شده بود گفت: بابا پنجعلی اصلاً شما فرض کن اینا هههمه با هم زن و شوهرن! بابا پنجعلی هم لبخند رضایتی بر لبش نشست و گفت: من گفتم زززنشه!  فهمیدم االکه می گه! ارسطو که چشم هایش گرد شده بود گفت: آی آی آی آی! بیژن! این سؤال برای منم پیش اومد! آیا این ها با هم زن و شوهر هستند؟! بیژن که اعصاب برایش نماینده بود گفت: تو دیگه چی می گی؟ کی؟ کجا؟ ارسطو هم اشاره کرد به چمن ها و گفت: خلی خلی ببخشیدا! ولی همون ها که توی چمن ها دور همن! بیژن هم نگاه کرد و گفت: استغفرالله! بریم! باباپنجعلی بریم! ارسطو چشماتو درویش کن بریم. این جا فکر کنم تفرجگاه دانشگاس. این دانشکده نیست؛ به به چه همه هنر و زیبایی! فقط یک شیره کش خانه کم داره این جا با یک هتل با یک ... ای داد بیداد. بریم.

بابا پنجعلی هم خوشحال و خندان به بیژن گفت: بیژن! عصبانی نشو! زنشه! اینا همه زن و شوهرن! ارسطووو! زنت کووو؟ ارسطو هم خندید و گفت: خخخخخخخ. نه باباپنجعلی زن کجا بوده! نه من زن دارم نه اینا زن دارن. بیژن هم که دید ممکن است بحث  ادامه پیدا کند گفت: ارسطو تو با ما مممسله داری ها! بابا یارو کن بریم دیگه! ناگهان باباپنجعلی گفت: بیژن! باباشه؟! اینا با باباشان می آن دانشگاه؟! بیژن هم که دیگر برایش اعصاب نمانده بود صحنه را نگاه کرد و وقتی دید دختر خانمی با ادا و اطوار مدل شده برای استادش و او هم دارد روی بوم نقاشی دختر را می کشد، با کف دست زد به پیشانی اش و گفت و برای قیچی کرن بحث گفت: بابا! استااادشه، استاد! با هم پوروژه دارن بابا پوروژه! بریم بابا جان ول کن اینارو به حال خود، بریم دنبال کار خودمان. این جا به درد گنبد و گلدسته نمی خوره! بریم.

خلاصه هر سه رفتند تا از دیگر قسمت های دانشگاه بازدید کنن برای یافتن مکان مناسب برای گنبد و گلدسته!



برچسب‌ها: باباپنجعلی, ارسطو سریال پایتخت, نقی سریال پایتخت, دانشگاه تهران
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۰۵ساعت 17:32  توسط احسان رستگار   | 

بهار کیست، بهار چیست؟/طنز


بسم الله الرّحمن الرّحیم



زنده باد بهار! زنده باد بهار! زنده باد بهار! گویان احمدی نژاد در ظهر 22 بهمن امسال در میدان آزادی.


استقبال از مشایی و احمدی نژاد در فرودگاه مهرآباد در 21 بهمن امسال.

پیرو رایج شدن شعار زنده باد بهار زنده باد بهار زنده باد بهار، به سؤال زیر پاسخ دهید، بگویید مراد از کلمه ی بهار در این شعار چیست؟

1- نام نوه ی مشترک اسفندیار رحیم مشایی و محمود احمدی نژاد است.

2- نام فصل اول سال است.

3- به وضعیت خاصی در سال می گویند که اگرچه در بهمن واقع شده ولی حال و هوای بهاری دارد، مثل 22 بهمن امسال.

4- نه ظاهرش و نه باطنش ربطی به بهار ندارد؛ وضعیتی است که باطنش پر است از طوفان و بوران و سرما و ظاهرش سرشار است از جزغالگی و بوی سوختگی و فیلم های سوخته و دماغ سوخته و آفتابه ای که آبی ندارد که آب را بریزی جایی که می سوزد.

5- هیچ کدام؛ بهار یک شعار است که قرار است در مناسبت های خاص و در مکان های خاص و از بلندگوهای ملت شریف ایران و در جهت اعتلای انسانیت و سرافرازی مردم جهان و یکانگی و رحمت و معرفت و لطافت و نعمت و مهربانی، در راستای پیروزی در انتخابات 92 در اذهان مردم ثبت شود تا آرا از اقصا نقاط مملکت به نفع آن مهندس که خیلی خیلی مهنّس و فهمیده و با کمالات و با جمالات و خوش لباس و عالی و متعالی و باهوش تر و بهتر از بافنده ی قالی و به این باحالی و با پشتیبان مالی، بتواند من کنت مولی فهذا مهنّس مولاه را در سال 1392 خورشیدی به نحوی اهورا رهروانه و کوروش مدارانه و ایران مکتبانه زنده کند نه چون یک دیوانه سر بر آورده از یک سربسته هندوانه.

6- بهار نام دختری است که ا. ر. م. در جوانی دلبسته ی او بوده و حالا دارد برایش پیغام می فرستد که من هنوز تو را آهوش گریز پای دشت دلم می دانم و تو رو خدا بگرد و ان شاء الله ما شاء الله هزار ما شاء الله چشم نخوری ان شاء الله و زنده باشی تا به هم برسیم وقتی که زور هیچ کس به ما نمی رسد و من رئیس جمهور شده ام.

7- رمز جدید فتنه است؛ خیلی فتنه انگیزتر از انتخابات آزاد. بناست تا سخنرانی احتمالی رهبری مبنی بر این که "مگر می شود در زمستان بهار باشد ... مگر تا حالا 22 بهمن های ما در این 34 سال خزان بوده که حالا آمده اید بهار بهار می کنید ... مگر تا الآن مرده بده که این گونه چندین و چند بار در نیم ساعت هی می گویید زنده باد زنده باد ... مگر ما بهار ندیده ایم که این گونه می گویید زنده باد بهار زنده باد بهار ... مگر ما نمی فهمیم که برخی چرا در فرودگاه به بعضی دیگر می گویند که زنده باد بهار و بعد با همان شعار فردای آن روز و با همان پلاکارد می روند و سخنرانی رئیس مجلس را در قم بر هم می زنند و به وی که شخصی مؤمن است مهر پرتاب می کنند!


8- نام یک روزنامه است که هیچ ربطی به گروهک های انحرافی و قدرت های منحرف ندارد و اصلاً از حلقه های وصل اصلاح طلبان و انحرافیون نیست و نه فتنه است و نه جریان منحرف.

9- رمز مشترک کسانی است که از قضا در 21 بهمن به استقبال رئیس جمهور و مشایی می آیند و از قضا یک روز بعد در حرم حضرت معصومه با همان پوسترها سخنرانی رئیس مجلس را با پرتاب مهر و شعارهای مکرر قطع می کنند.


برچسب‌ها: اسفندیار رحیم مشایی, محمود احمدی نژاد, زنده باد بهار, سخنرانی 22 بهمن 91 احمدی نژاد
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۲ساعت 23:59  توسط احسان رستگار   | 

طنز/مصاحبه ی دووشواری با احمدی نژاد + فیلم


بسم الله الرّحمن الرّحیم


اگر آقای دوشواری را نمی شناسید، از انتهای یادداشت می توانید با مشاهده ی مصاحبه ی وی، با ایشان آشنا شوید.


دوشواری: آقای احمدی نزاد! سالانه 80 مولیون دولار واردات چوب بستنی داریم از کسور (کشور) آلمان! چرا؟! خودامان نیمی توانیم تولید بکنیییم؟!

احمدی نژاد: خب نیاز داریم. مثلا اگر چوب بستنی وارد می‌شود، این چوب بستنی اگر وسط بستنی گذاشته شود و صادرات شود چیز بدی است؟

دوشواری: چوب بستنی؟! یچ بشر ندیدم من که چوب بستنی بخوره! چوب بستنی چیه؟ خود بستنی موهومممه! بستنی لیوانی بوخورررون! بستنی توپپپو بخورووون! چَرا چچچوبی؟

احمدی نژاد: آقای دکتر دوشواری یعنی چوبی نخوریم؟ اکثر بستنیا قیفیه، چوب داره، کیمه! صادرات می کنیم این بستنی های خوشمزرو همه هم با خوردنش می گن خدا پدر و مادر این جمهوری اسلامی رو بیامرزه. اینم یه جور جنگ نرمه. ما داریم خودمونو با بستنی تو دل مردم کشورهای دیگه بیش از پیش جا می کنیم. خب این بده؟ از آلمان و کشورای دیگه چوب وارد نکنیم بعد چجوری خودمونو تو دل مردمان بلاد کفر جا کنیم؟ چجوری باید با این دشواری کنار بیاییم؟

دوشواری: دوووشواااری؟!!! کدام دوووشواری؟ من خودم 24 ساله دارم بستنههه موخووورَم بودون چوووب! بستنه توپپپو مخووورم بستنی قیفی مخورم هچ دوشواری هم نیست، ه ِ ِ ِچ. خیلی هم عاااله! دوروسته قورتش مِدم. چوب داشته باشه گیر مکنه تو گلوم خفم مکنه. به راحته مخورم بدون چوب. این چوبو می بینی... اِ بووورد! چوبرَ بورد! اوهوی پسرچه ی ذَلَب (جَلَب) واستا نبر اون چوب کثیفه. با اون نَمیشه بستنههه دوروس بوکونه. پیدر سوخته وابستا!

احمدی نژاد: همینه دیگه بستنی چوبی نخوردین نمی دونه چیه.

دوشواری: آگای احمدی نزاد یعنی سالی 80 میلیون دولار از آلمان چوب وارد نکنی، خدا گهرش (قهرش) می آد؟ مردم زهان (جهان) از ایران بدشون می آد؟ اونا شوماره دیدن و شوما برا خوش آمدنشون از ایران خیلی جذاب تر از بستنی چوبی و کیمی به ابوالفضل! شوما جذاب تری یا بستنی کیمی؟

دوشواری: [خنده ی ملیح] شما جذاب تریت! ببینیت آقای دوشواری! بحث تألیف قلوبه! ما باید دل اونا رو با همین چیزا به دست بیاریم دیگه. باید یک جوری خودمونو صادر کنیم. باید انقلابمونو صادر کنیم، ولو اگه شده با بستنی و چوب بستنی آلمانی وسط اون بستنی ایرانی. بستنیش که از خودمونه، اصلشم بستنیه، چوبو می ذاریم وسط که وا نره بستنی.

دوشواری: اصلاً همن که شوما می گی. دیگه چه مشکلاتی هست؟

احمدی نژاد: نمی ذارن ما کار کنیم. الان که خب دیگه مد شده همه به دولت فشار می آرن. یه 6، 7 بیشتر نمونده به آخر دولت، صبر کنن ما می ریم.

دوشواری: شوما؟! می رین؟! شوما بعد 6 ماه می رین؟ مگه اون دفه آقای مورتضی حیدری پورسید یچ سال بیشتر نمانده، شوما نگوفتو کی گوفتو یچ سال به پایان این دووولت مانده؟

احمدی نژاد: چرا. بنده عرض کردم. ولی منظورم این بود که این دولت، دولت اصیل انقلاب است و عملاً خود انقلاب است و برگرفته از خواست مردم است و تا زمانی که مردم و نظام هستند، پس این دولت هم هست. ولی این 6 ماه که گفتم، منظور این بود که انقدر اذیت نکنن ما رو، انقدر فشار نیارن، انقد ما را درگیر دشواری های مختلف نکنن. کشور لنگ می مونه کارش.

دوشواری: دوووشواری؟! کودام دوشواری؟ هیییچ دوشواری ای نداریم این جا. خیلی هم عاااله! کی شوماره با دوشواری موازه (مواجه) کرده؟ شوما مگه هر کار ما خوای نمی کنو؟ بنده داهاتی هستم، بله، آما دوهتورم! دوهتر (دکتر) دوشواری! فگط شوما چه (که) دوهتور نیستی! ما هم دهتوریم، ما هم نخبو ایم (نخبه)! منه همه می شناسن. بنده می فهمم. نفهم نستم من. 24 ساله، نه 34 ساله من این جا زندگی موکونم، هیییچ دوشواری ای آن چنانی هم ندیدم. آما الان، می بینم.

احمدی نژاد: آااقای دوشواری! شُ ُ ُ ُما مثل این که احساساتی شدیت. باید عرض کنم که ما پاک دست ترین دولت تاریخ هستیم. این رو فراموش نکنیت. داریت کم لطفی می کنیت.

دوشواری: اون که بَََله! اکتلاس 3 هیزار میلیارده تو دولت شوما نبوده! عزززب (عجب)!

احمدی نژاد: اون که پیش می آد. یک عده ای خوردن و بردن، ما بد و بیراهشو شنیدیم.

دوشواری: حالا اونو ول چنید (کنید) . آگای احمدی نزاد. شوما همین دیروز مگه خانوم دستزردی را برچنار نکردن؟! مگه بنده خدا چه می گفت؟ گوفته بود چرا لوازم آرایش بهش ارز می دی به دارو نمی دی؟ راس گوفته دیگه! منه پیرمرد دارو ماخوام؛ کودام یچ (یک) موهوم تره؟ ماتیخ (ماتیک) یا آمپولو سرطان؟! دوووشواری از این بزرگ تر که هر لحظه مومچنه (ممکنه) هر وزیری تو این مملکت برکنار بیشه به خاطر حرف حیساب زدن؟

احمدی نژاد: نه خیر! ببینیت. این دشواری نیست! این اصل 135 قانون اساسیه آقای دوشواری! از اختیارات بندس. اون هم خب برای شما دارو مهم تره؛ شاید برا خیلی ها لوازم آرایش مهم تر باشه! برا ما هَََم، نظر مردُ ُ ُ ُم، مهم تره از همه ی مسائل! لوازم آرایش هم تو کشور ما خیلی استفاده می شه، پس مهم تره دیگه!  

دوشواری: یعنی هَََر کاری جزء اختیارات شوماست، باید انجام بشود؟! این زوریه (جوریه)؟ لوازم آرایش موهوم تره؟ نمی شه آرایش نکنن یا از میداد رنگه استفاده کنن لا اگل ملت از بی دارویی که نمی میرن! مردم بیمیرن بهتره یا آرایش کنن؟!

احمدی نژاد: نه خیر! اتفاقاً کاملاً اون جوریه. ما می خواستیم هدفندی رو ادامه بدیم، مجلس گفت نه، ما هم مجبور بدیم بگیم چشم! پس دیدین ما هم هر کاری بخواهیم نمی تونیم انجام بدیم. نمی ذارن کارمون پیش بره. بعدشم مشکل ما آرایش جووناست؟ به آرایش جوونا چیکار دارین به منو شما چه ربطی داره؟ بذارین کار خودشونو بکنن!

دوشواری: اهه! ما گیرت (غیرت) داریم! این حرفا یعنی چه؟ اصلاً گلط کردن آرایش بکنن خوب شد؟! همین آرایش اون هاست که مارو با دووشواری دارو موازه (مواجه) کرده! بعدشم شوما هم این گدر (قدر) نمی خواد تأکید بوکونه! اندازه کافه خودیشان دارن آرایش می کنن شوما نیمی خواد دل بسوزانی!

احمدی نژاد: ما دلمون برای مردم می تپه! دلمون برا جوونا می سوزه! چرا می گیت که ما نگیم؟

دووشواری: آگا اصلاً بوگو! من هیییچ حرفی ندارم! بی (به) بن بست رسیدم با شوما! من چه (که) ایسمم دوشواریه -به خاطر اینه که می گم هیییچ دوشواری ای نیست- آما دیگه گوذشتم حدی داره! حالا که این طوره، آلان می گم دوشواری هست. خیلی ام هست. اصلاً شاید از این به بعد اسممو گذاشتم راحتی! راااحتی؟! کودام راحتی؟ کودام آسانی؟ خیلی هم دووشواری!



پانوشت:

مشاهده ی فیلم مصاحبه با دوشواری



بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «حفانیوز»



برچسب‌ها: محمود احمدی نژاد, دووشواری, چوب بستنی, دانلود فیلم مصاحبه دوشواری
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۱۰/۰۸ساعت 15:23  توسط احسان رستگار   | 

طنز/هرچه هستم، همسرم را معاون کردم نه معلم زبانم را


بسم الله الرّحمن الرّحیم



نظر به مراتب تعهد، تخصص، تجارب جنابعالی و با عنایت به پیشنهاد معاونت اداری و مالی به موجب این حکم به سمت مدیرکل آموزش و پژوهش منصوب می‌شوید.
باعنایت به اهمیت جایگاه آموزش و پژوهش و ضرورت توجه به آموزش کارکنان به منظور رفع نیازهای تخصصی و حرفه‌ای نیروی انسانی در راستای اعتلای امور سازمان، انتظار می‌رود با توکل به خداوند منان و در سایه توجهات حضرت ولی‌عصر (عج) با بهره‌گیری از سرمایه‌های انسانی متخصص و ارزشمند، اقدامات مبتنی بر برنامه‌ریزی متناسب با منشور کاری سازمان و استفاده بهینه از منابع درجهت نیل به اهداف تبیین شده و تحقق دوره‌ای ممتاز و درخشان تلاش نمایید.
دکتر هما فلاح پیش از این دارای سوابق پزشکی و مدیریتی مختلفی در سازمان تأمین اجتماعی بوده است. رئیس درمانگاه‌های 21 و 22 تأمین اجتماعی تهران در سال 1376، مسئول و کارشناس ارشد اداره کلینیک تأمین اجتماعی استان تهران در سال 1384، ریاست امور پزشکان استان تهران در سال 1386 و همچنین ریاست بیمارستان شریعت رضوی تأمین اجتماعی تهران در پرونده کاری ایشان وجود دارد.



متن طنز و خیالی حکم رئیس سازمان تأمین اجتماعی برای همسرش:


با اهداء سلام و احترام به والده ی بچه ها

نظر بنده در مورد شما مساعد است. تا آن جا که دیده ام و می دانم، نظر شما هم در مورد این بنده مساعد است. اصولاً نظر مساعد بنده به شما، به مراتب مهم تر است از تعهد، تخصص و تجارب جناب عالی و با عنایت به پیشنهاد معاونت اداری و مالی که خودم شما را به آن ها معرفی کرده بودم، به موجب این حکم به سمت مدیر کل آموزش و پژوهش منصوب می شوید.

با عنایت به اهمیت شما در نظر بنده، جایگاه آموزش و پژوهش که سهل است، حتی حاضر بودم جایگاه خودم را نیز تقدیم شما کنم، اما دریغا که فی الحال جایگاهی بالاتر از این به بنده نمی دهند که بنده هم جایگاهی بیش از این تقدیم شما نمایم.توجه به آموزش کارکنان به منظور رفع نیازهای تحصصی و حرفه ای نیروی انسانی در راستای اعتلای اموز سازمان هم آن چنان ضرورتی ندارد. انتظار می رود حال که ما از چشم خدا افتاده ایم، حداقل نظر رئیس جمهور را به نحو احسن جلب کرده و وی را با تمام قدرت، سفت، بچسبیم.

بهره گیری از سرمایه های انسانی متخصص و ارزشمند، اقدامات مبتنی بر برنامه ریزی متناسب با منشور کاری (همان آفتابه ی محل کار است) سازمان و استفاده بهینه از منابع در جهت نیل به اهداف تبیین شده -که همان افزایش درآمد خانوادگی مان و مستحکم تر شدن بنیان های خانواده مان است- نیز تحقق دوره ای ممتاز و درخشان -که با حضور ما مسبوق به سابقه بوده است- تلاش ننمایید؛ اصلاً نگران نباشید، خودش درست می شود، همان طور که پیش از این هم بنده هر کجا که قدم نهاده ام، خود به خود همه ی بدبختی هایش به نحوی باور نکردنی جمع شد. (جمع شدن=یه بارکی: این جا جمع شدن به معنای یه بارکی کردن یا به فعلیت رسیدن است؛ حال چگونه به فعلیت رسیدنش می شود همان حکایت جیگر زلیخا)

همان طور که پیش از شما نیز این معاونت خیلی آباد نبوده، شما نیز خیلی خودتان را خسته نکنید. گفتیم کم تر از شما دور باشیم و بیشتر زیارتتان کنیم؛ کعبه و بت خانه بهانه است.

لازم به ذکر است که حسی خوبی است که هم در خانه و نیز در محل کار، بنده ی حقیر خودم رئیستان باشد.

از همین رو پیرو توضیحات فوق، چه کسی بهتر از شما برای این سمت؛ این گونه حسودان و تنگ نظران خواهند فهمید که موش تو سوراخ می رود و جارو هم به دمبش می بندد؛ به شرطی که سمبه اش پر زور باشد و مافوقش هوایش را داشته باشد حتی در خلأ.

شعار ما دور زدن همه (از جمله دیوان عدالت اداری) و اجرای بند (پ)(=پارتی بازی) و افزودن تبصره ی (ف)(=فامیل بازی) و بهره مندی از اصل (ه)(=هر کار عشقت می کشه بکن) در سایه ی قانون

شوهر شما مرد است مرد! یک مرد از تبار محمود! مردی پیل افکن! یک قانون می گویدن و صد قانون از چپ و راستش بیرون می زند ولی محمود مرد است و انجامشان نمی دهد؛ چون مرد است. ما فداکاریم؛ این قدر فداکار که آمده ایم با اسفندیار، حماسه وار نقشی نو براندازیم و این نظام براندازیم.


کسانی هم که به بنده خرده می گیرند، بروند خدا را شکر کنند که بنده همسرم را به معاونتم منصوب کردم، نه این که معلم خصوصی زبانم را به معاونت ریاست سازمان موزه ی ملی ایران بگمارم.

در سایه ی منت ما و توجیهات رئیس جماهیر باشیم جمیعاً.

استاندار زنجان (در خانه) و رئیس شما در بیرون خانه، مسعود مرتضایی


خانم دکتر هما فلاح، بسیار همسر خوب و عالی ای است و دکتر هم هست همان طور که به عنوان پیشوند نامشان ذکر کردم و به شدت هم برای این سمت مناسب و بی رقیب هستند و شک نکنید که همین طور است و پیش از این هم کلی مدیر و مدبر و دکتر بوده اند. 


برچسب‌ها: سعید مرتضوی, اسفندیار رحیم مشایی, آزاده اردکانی, محمود احمدی نژاد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۹ساعت 16:22  توسط احسان رستگار  

مشاعره با رئیس جمهور؛ التهاب اقتصاد از سوی توست!

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

پیرو دوبیتی جناب عالی در وصف امام زمان (عج)، حسی قلقلكم داد تا این حقیر هم دوبیتی ای محقر اندر كمالات حضرتتان عرضه دارم؛ ان شاء الله كه مقبول اهلش افتد:

 

التهاب* اقتصاد از سوی توست/آبروی* رفته مان راسوی* توست

اختلاس* مانع نشد از كوششت/بلكه این یك اپسیلون* از روی* توست

 

التهاب: پدیده ای است كاملاً طبیعی در اقتصاد شبیه بحران اقتصادی كه ما فقط از جهت موزون شدن دوبیتی مان آن را به صنعت اغراق آغشته كردیم وگرنه دولت نهم پاك ترین دولت و دولت دهم پاك تر از پاك ترین دولت كل تاریخ انقلاب است.

آبرو: آبرو همان جلوه ای از شخصیت آدمی می باشد كه اگر نباشد گویی آن فرد وجودش زیر سؤال رفته است. البته بهتر است بگوییم چیزی است كه خیلی این روزها مورد سؤال نه قرار می گیرد و نه سؤال ایجاد می كند؛ چون از آن سبب كه اكثراً آن چنان آبرویی ندارند، بی آبرویی گاهی حسن می شود. مثلاً روزی فردی كه خودش سردسته ی اختلاس كننده هاست می گوید ما اختلاس را خودمان كشف كردیم و ما خودمان آمدیم تا از این اتفاقات جلوگیری كنیم و من چون نان حلال پدرم را خوردم پس چطور برخی می گویند فلان دولت كثیف ترین دولت تاریخ است؟!

راسو: از آن جا كه مناسبت این دوبیتی مصادف شده است با یك دوبیتی وزین از رئیس جمهور و نیز یك فاجعه ی وزین تر به نام اختلاس ۳ هزار میلیارد تومانی -كه وزنش حركت فك تمام اقتصاد دان های داخلی و خارجی را به حالت یویو (Yo-Yo) در آورده- ما هم گفتیم حالا كه قافیه مان به تنگ آمده، مگر ما چی مان از رئیس جمهور مردمی ساده زیست كم تر است؟! بعد دیدیم رئیس جمهور هستیم كه نیستیم. ما نهایتش رئیس وبلاگمان هستیم... نه آن هم نیستیم ممكن است هر آن درش تخته شود. مردمی هستیم كه نیستیم! ما نه سیب زمینی داریم و نه درایت فهم خواسته ی مردم. ساده زیست هم كه نیستم؛ نه كاپشن می پوشیم و نه بوتاكس می كنیم. اختلاس هم كه تازه فهمیدیم با سین نوشته می شود و با صاد نیست. وقتی فهمیدیم این دولت خدمتگزار دور از جان در اختلاس اندكی، آن هم فقط به اندازه ی یك سر سوزن در مقیاس نانو سهیم بوده، گفتیم حتماً اختلاس با صاد نوشته می شود و از ریشه ی اخلاص و ساده زیستی و كاپشن و كفش بدون واكس و صورت و سیرت زیباست. بعد دیدیم به هر حال ما مردمی هم نیستیم چون نه تنها عرضه نداریم چنین مبلغی را از بیت المال یا بیت الحال یا هر جای دیگری اختلاس كنیم، بلكه نمی دانیم وقتی اختلاس كنیم چگونه مهربانانه و به صورت غیر گداپرورانه بین مردم توزیعش كنیم. بعد با خود گفتم "تو كه برا این كه بفهمی سه تریلیارد چقدره بهت می گن ۳ هزار میلیارد، بتمرك سر جات خفه بمیر حرف مفت نزن فلان فلان شده." بعد فهمیدم عجب! پس حتی اگر اختلاس شود حتماً از این كه هستیم هم خیلی بی تربیت تر می شویم. نهایتاً عطای مردمی بودن را به لقای اختلاس... اِ ببخشید به لقایش بخشیدیم و خاموش شدیم.

لازم به ذكر است در منابع در پیتی آمده: "راسو معمولاً در نزدیكی مراكز انسانی، مانند روستاها و مزارع زندگی می‌كند به پرندگان خانگی مانند مرغ و خروس نیز حمله می كند. راسوها با گاز گرفتن زیر جمجمه طعمه، آن را می كشند . این جانور معمولا در طول روز فعال است؛ زیرا با اینكه بیشتر با حس بویایی خود شكار می كند، حس بینایی و شنوایی خوبی هم دارد. راسو قابلیت دست‌آموز شدن دارد." بر این اساس اگر بخواهیم اختلاس را به عامل از بین برنده ی آبرو یا مخدوش كننده ی آن یا به تعبیر برخی عامل بیداری اسلامی... نه ببخشید؛ عامل بیداری احتمالی برخی غافلین متخلف و مفسد اقتصادی تشبیه كنیم، با جایگزین كردن چند كلمه در تفسیر راسو، نتیجه اش می شود: اختلاس معمولاً در نزدیكی مراكز اداری مانند بانك ها و مراكز ثروت و قدرت زندگی می كند. به اهالی اهلی دولتی و نیمه دولتی و شبه دولتی و غیر دولتی و نورچشمی ها و رگ گردنی ها و دیگران هم رحم نمی كند. راسوها با گاز گرفتن زیر جمجمه ی اقتصاد، آسایش و آرامش ممكلت را از پای در می آورند. این جانور یعنی همان اختلاس، در طول روز و شب فعال است؛ از وقتی اینترنت آمده در حین حركت و در خیابان ها نیز فعال است؛ زیرا با این كه بیشتر بو می كشد و روزنه ها و راه های سوء استفاده و رانت خواری را پیدا می كند، از حس بینایی و بصیرت و گوش های تیزی نیز برخوردار است و هرجا پول برود او هم می رود. از وقتی وایمكس آمده در همه حال و همه وقت فعال است. می گویند والدین این راسو یا همان اختلاس، از آن جا كه پدر و مادرش خیلی سرشان شلوغ بوده، مانند همان فرنود راستگوی معروف علاوه بر بی ادبی، بیش فعال نیز شده است با این تفاوت كه " مثلاً ... وقتی می ره دستشویی... خودش ... خودشو نمی شوره" و خلاصه بهداشت را هم رعایت نمی كند.

اختلاس: پدیده ای است كاملاً طبیعی كه در هر كشوری اتفاق می افتد. اما از آن جا كه ما باید پیشرو باشیم، آن گونه گه در ایران اتفاق افتد و آن میزان كه رخ داده، در هیچ كجای دنیا در این حد و درصد از منابع كشور نبوده است. به هر حال پیش بینی می شود كه این نوع اختلاس هر هزار سال یك بار، نیم بار در بخشی از كواكب و كهكشان ها ممكن است اتفاق بیفتد ولی هنوز سندی دال بر وجود چنین اختلاسی حتی در مریخ كه اخیراً در آن آب هم یافت شده، وجود ندارد. البته هنوز دانشمندان و اقتصاد دانان در حال تحقیق و تفحص كل عالم هستی و نیز نیستی هستند.

در کشور ما هم که وزیر اقتصاد گفته اصلاً اختلاسی روی نداده است. آقای حسینی که برخی بسیار ناجوانمردانه وی را وزیر اختلاس می دانند نه اقتصاد، گفت: "برخی‌ها تأكید دارند با به كار بردن واژه اختلاس مردم را ناراحت كنند، در حالی كه آنها كه صاحب ادله ی مستند هستند می‌گویند اختلاسی رخ نداده است." برخی از صاحب نظران كه گرفتار تعریف و تبیین مدیریت جهانی هستند، معتقدند اختلاس امری طبیعی است و "تازه ما خوب كاری كردیم كه كردیم. تونستیم، اختلاس كردیم، اونا هم بودن می كردن. تازه وقتی بودن اختلاس كردن. شما... ۱۶ سال اختلاس می كردین، یعنی در دو دولت و در چهار دوره! بعد ما اختلاس نكنیم؟! كردیم، می كنیم و خواهیم انجام داد! ضمن این كه اختلاس از دوره ی ترمیناتور یا همون دوره ی ویرندگی می یاد. ویرندگی همونیه كه بعضیا بهش می گن سازندگی! اینم بگم. ما اختلاس كردیم چون می خواستیم به مردم بیشتر و بهتر كمك كنیم. گفتیم بروكراسی رو دو...ر بزنیم. حالا كه دو...ر زدیم، همه می گن آ...ی، خورد...ن، برد...ن، بیای...ن، بگیری...ن، ببری...ن. ما هم می گیم مگه شما نخوردی...ن؟ حالا كه به ما رسیده جیزه؟! نه! جیز نیس! جیز اونیه كه الآن داره می سوزه! شما ه...م آبرو بریز اون جایی كه می سوزه! چرا اون ورتر می ریزی!" نهایتاً برخی از مسئولین ذیربط و برخی از مسئولین بی ربط، می گویند "ما اختلاس نكردیم بلكه چون معروف به مهرورزی هستیم، این دفعه به جای مردم اول به دور و بریای خودمون مهرورزی كردیم كه بعد اونا بیان به مردم مهرورزی كنن. ما نباید به دوستامون و مسئولین مهرورزی كنی...م؟! مهرورزی فقط مخصوص اون آقازاده ها...س؟! مخصوص این آقازاده ها نی...س؟ ما آفا نیستی...م؟ بچه هامون آفازاده نیست...ن؟! هستن! ثابت هم كردیم كه هستیم و هستن."

اپسیلون: مقداری است بسیار اندك و ناچیز و وقتی می خواهند بگویند ذره ای كه از اندكی در تصورت نمی گنجد و قابل چشم پوشی است، می گویند یك اپسیلون. برخی می گویند از وقتی كه یكی از نامزدهای مردود و فتنه گر انتخابات ۸۸ فهمید كه ممكن است چنین اتفاقاتی افتاده باشد و اختلاسكی رخ داده باشد با چنین عدد و ارقامی، به چیز چیز افتاد و آن عدد عریض و طویل در دهانش نگنجید و زبانش الكن شد. در جواب برخی دیگر كه استاد استدلال های غیر علمی ولی لری كش (مقصود لری كینگ است) می گویند كه خیر؛ اپسیلون این قدرها هم كم نیست. اپسیلون ذره ای نیست كه از اندكی در تصورت نمی گنجد، بلكه آن قدر بزرگ است كه در مغز پوكت جا نمی شود! یعنی از كله ی آدمی زاد هم بزرگ تر است. پس اختلاس ما اپسیلونی بیش نبود. یك اپسیلون اختلاس كه این همه دعوا نداره، داره؟! نداره.

رو: رو بخشی از ویژگی های روحی و روانی انسان هاست كه در بعضی كمبود آن دیده می شود، در برخی به مقدار كافی موجود است و در برخی نیز بیش از حد مجاز. دسته ی سوم همان ها هستند كه وصف الحالشان ضرب المثل «رو كه نیست، سنگ پای قزوینه!» می باشد. این گروه كه فعلاً از آن كم تر از دو گونه در جهان رؤیت شده است، آن قدر دوست داشتنی اند كه اگر بخواهند، با همان میزان رویی كه دارند روشنی روز را انكار می كنند و می گویند شب است و در جواب این پرسش كه "اِ؟! چطور ممكنه؟! الآن كه روزه! همه داریم می بینیم!" پاسخ می دهد: "یعنی ما نمی بینیم؟! ما كوریم؟! نه خیر! ببینید! شما می گید روزه! ولی اگه از میوه فروشی سر كوچه ی ما بپرسین می گه شبه!" و وقتی می روی بپرسی می بینی كه خانه یشان را به خیابان پاستور منتقل كرده اند و اگر بگویی می گوید دیگر در آن محله زندگی نمی كند و سپس خواهد گفت: "قانون كه عطف به ما سبق نمی شه! می شه؟ نمی شه!"

در بسیاری از جملات بالا و این یادداشت، از افعال معكوس استفاده شده است و اصلاً رئیس جمهور می خواست اون دوبیتی را نگوید تا من هم این دو بیتی را نگویم. پس این به آن در!

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۳ساعت 11:48  توسط احسان رستگار   | 

سردار رادان و عملیات راپل


بسم الله الرّحمن الرّحیم


یادداشت زیر طنز بوده و تمامی قسمت های آن به جز بخش هایی که با لینک به سایت ها ارجاع داده شده، غیر واقعی می باشد.

مجری: آقای رادان، چطوری می خواین دیشارو جمع کنین وقتی طرف خونه نیست؟

رادان: بیبیند، دیشارو من جمع می کنم. تا الآنم 2000 تا دیشو جمع کردیم از غرب تهران. البته دیشای آشکارو جمع می کنیم.

مجری: دیشای آشکار؟ مگه دیش پنهانم داریم؟!


مجری: مگه دیش پنهانم داریم؟

رادان: اگه مردم از اون خلاقیت منحصر به فرد ایرانیشون استفاده بهینه کنن، می تونن دیشارو پنهان کنن. بالأخره خلاقیت ایرانیا تو دنیا زبان زده.

مجری: یعنی مثلاً روش یه پارچه ای چیزی بندازن؟

رادان: من نمی دونم. دیگه آشکار نباشه. آشکار نباشه یعنی پنهان باشه دیگه. خلاصه یه جوری نباشه جلو چشم باشه ما ببینیم اعصابمون خط خطی بشه.

مجری: خب پس معیارش این شد که جوری نباشه که خیلی ضایع تو دید باشه و اعصابتونو خط خطی کنه.

رادان: یه چیزی تو این مایه ها. اما ما چجوری جمعشون می کنیم؟ قانون به ما اجازه داده اگه دوس داشتیم به خونه ها هم وارد بشیم ولی ما برای حفظ اخلاق، به مردم لطف می کنیم و وارد نمی شیم.

مجری: لطف می کنین؟ آقای اژه ای اعلام کردن که برای ورود به خونه باید مجوز داشته باشین که!

رادان: به هر حال ادبیات ما مهربانانس. ما می گیم لطف می کنیم وارد نمی شیم، ایشون می گن قانون می گه باید مجوز داشته باشین ولی این ما هستیم که تصمیم می گیریم چی کار کنیم چی کار نکنیم. و اما چجوری دیشارو جمع می کنیم؟ این جوری که ما حتی اگه شده، از عملیات راپل هم استفاده می کنیم. نیروی انتظامی ما خیلی قویه، این کارا براش راحته. اگرم نشد با هلیکوپتر می ریم رو پشت بوم، اگرم نشد از طریق دیوار و درخت و هر چیزی که بود اقدام می کنیم.

 

مجری: عملیات چی؟

رادان: عملیات ررراپل.

مجری: عملیات راپل دیگه چیه؟

رادان: عملیات راپل یعنی در بزن اگه جواب ندادن بر اساس اخلاق لگد نزن برو تو، بلکه بر اساس ملاحظات اخلاقی، بنداز از را پللله برو؛ به این می گن ررراپللل!

مجری: عجب! بعد از راپل چی؟

رادان: اسم کامل این عملیات، عملیات راپل بومه! یعنی از راه پله می ریم رو پشت بوم.

مجری: بعدش چی؟ همین می رین سک سک می کنین برمی گردین؟

رادان: سک سک؟ این حرفا در شأن رسانه ی ملی نیست. نیروی انتظامی سک سک تو کارش نیست. خیر؛ بعد از اون مرحله وارد بخش عملیات تق می شیم؛ یعنی می شه راپل بوم تق!

مجری: جججان؟ راپل بوم تق؟ این اسم عملیاته؟ شعره؟ چیه؟

رادان: راپل بوم و که گفتم. تق یعنی تقققی می زنیم در پشت بومو می شکونیم می ریم دیشو بر می داریم.

مجری: عجَ َ َب! خیله خب. خسته نباشین.

رادان: نه خستگی بعدش از تنمون در می یاد. این دیشا بعدش می ره تو خونه ی سریازای گم نام امام زمان. اونا هم در جهت حفظ منافع ملی و تحکیم بنیان های سست جامعه از ماهواره ها استفاده به نحو احسن می کنن. خلاصه هدرش نمی دیم. بعضیاشم می فرستیم پیش برادر ضرغامی برای صدا و سیما.

مجری: آقای رادان، اخیراً اتفاقی افتاد که شنیدنش دل هر انسانی را به درد می آره. حتماً شما بهتر از من در جریانید. منظورم فاجعه ای هست که شب دوشنبه 16 خرداد تو خیابون شریعتی اتفاق افتاد و منجر شد که حجت الاسلام فروزش، امام جماعت دانشگاه شهید بهشتی، برای نجات جون دو دختر از دست دزدان نوامیس الآن تو بیمارستان بستری باشه و احتمالاً بینایی یک چشمشو برای همیشه از دست بده.


رادان: فاجعه؟ به نظرم الآن قالبی از احساسات بر شما چیره شده و این حرفای پر آب و تابو می زنین. فاجعه نبوده، طبیعیه. تازه ما فهمیدیم که اون دو تا دختر با اون دو تا موتور سوار قبلاً با هم دوست بودن و اون دو تا دختر بدحجاب بودن.

مجری: یعنی چون دوست بودن و دخترا بدحجاب بودن باید این قدر مملکت بی در و پیکر می بود که اونا بتونن مثل آب خوردن اونم تو خیابون شریعتی که پر رفت و آمده دو تا دخترو بندازن ترکه موتور و ده در رو؟ بعدشم اون بلا سر اون روحانی بیاد؟ پس پلیس این جا چیکارس؟!

رادان: ببینین دوباره شما دارین احساساتی می شین! ما دلیلی نمی بینیم پلیس همه جا حضور داشته باشه. تو یه کوچه چرا باید پلیس باشه. به ما چه؟ شاید مأمورین زحمت کش ما اون موقع داشتن یک سریال خیلی پرطرفدارو نگاه می کردن! ساختمان پزشکانی چیزی. ساعت 10 و نیم شب بوده. مگه اونا دل ندارن؟ مگه آدم نیستن؟ مضاف بر این که دوباره می گم می خواستن از اول با هم دوست نشن که بعدشم این مسائلو در پی نداشته باشه. بالأخره بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره.

مجری: سردار عزیز! سرشکستنک داره واسه کی؟ الآن چش کور شدنک داشته! اونم برا یه کسی که خواسته وظیفه ی مأمورین بی عرضه ی شما رو به جا بیاره.

رادان: ببینین. باز قالبی از احساسات بر شما چیره شده. تربیت داشته باشین به نفعتون وگرنه به سرنوشت اون جوونک چی بود اسمش، آها حسنی دچار می شین. مأمورین ما وارد روابط مثلثی و مربعی نمی شن. اتفاقی که برا اون روحانی افتاد هم درسی می شه برا دختر و پسرا که دیگه با هم دوس نشن و اگرم دوس می شن اون جوری بیرون نرن.

مجری: آقای رادان قبول دارین خیلی دارین تو قضیه ی جمع کردن ماهواره ها سخت گیری می کنین؟

رادان: اتفاقاً نکته ای که این جا هست، ما خیلی هم سخت نمی گیریم. اولویت جمع کردن دیشا با بالاشهره. چون بالأخره عدالت اقتضا می کنه کسانی که خیلی بهشون خوش می گذره، یه ذره هم ما حالشونو بگیریم تا عدالت برقرار بشه. برا همین از بالاشهر شروع می کنیم.

مجری: از روستاها هم جمع می شه؟ پایین شهرا چی؟

رادان: اولاً که اونا جنبشو دارن. ثانیاً اصلاً ممکنه برای برقراری عدالت، یه مقداری از دیشای پول دارای سوسولو، بدیم به عزیزان پایین. به هر حال اونا به اندازه ی کافی سختی کشیدن، این جوری شاید بتونیم عدالتو برقرار کنیم.

مجری: خیلی خلاقانست! تا حالا فکر کنم به عقل هیچ جن و انسی نرسیده باشه.

رادان: به هر حال ماییم دیگه.

مجری: آقای رادان دیدن اون روحانی مضروب هم رفتین؟

رادان: ان شاء الله می ریم، دیر نمی شه. چیزی که الآن در اولویته اون دو تا دختر و دوست پسراشون هستن. اینا بده!

مجری: بازم می گم کاش پلیساتون اون جا بودن و این اتفاق نمی افتاد. مثل میدون کاج. تازه گویا چند دقیقه این دخترا داشتن داد و بیداد می کردن و اون دو تا که مثل این که مست بودن هی اون دو تا دخترو می کشیدن که بندازن رو ترک موتور ببرنشون که این روحانی با دو تا همراهش سر می رسه.

رادان: مشخصه شما می خواین نیروی انتظامی رو تضعیف کنین. در مورد میدون کاج که سردار احمدی مقدم تو ایام عید تو شبکه خبر فرمودن که پلیس کوتاهی خاصی نداشه. به قول ایشون حدود 5 دقیقه 10 دقیقه دیر رسیدن.

مجری: 5 دقیقه 10 دقیقه؟! اون ماجرا حدود 45 دقیقه طول کشیده! حالا اونو بگذریم، تو همین ماجرای خیابون شریعتی مأمورای شما کجا بودن؟!

رادان: نیازی نمی‌بینیم كه پلیس تو همه ی كوچه‌ها حضور داشته باشه بلكه نیازه در موقع لزوم و هرجا كه لازم دیدیم حضور پیدا کنیم.

مجری: ولی باز خدا رو شکر که اون روحانی فداکار اون جا بود. موافقین؟

رادان: بله خب. دست گلشون درد نکنه. ولی ما فعلاً درگیر اون دو تا دوست پسر دوست دختریم. اون دو تا ضاربو دستگیر کردیم. هم اونا هم اون دو تا دختر خانم اعتراف کردن که دوست بودن.

مجری: دخترارو هم دستگیر کردین؟!

رادان: بله! خب غلط کردن دوست شدن!

مجری: یعنی آدم قانوناً می تونه دوست دخترشو بدزده؟

رادان: آدم قانوناً غلط کرده دوست دختر داشته باشه.

مجری: حالا اگه یه خبطی کرد دوست شد، دوست پسرش اگه بخواد بدزدتش کی مجرمه؟ دوست پسره یا دوست دختره؟

رادان: اصلاً دختره حالا که دوست شده اگه پسره بدزدتش دلمون خنک می شه. تا اون باشه دیگه از این غلطا نکنه.

مجری: سردار عزیز، قربونت برم. بحث من قانونیه، اخلاقی نیست. می گم طرف زنشم حق نداره بدزده، چه برسه به دوست دخترشو.

رادان: مگه می شه آدم زنشو بدزه؟

مجری: آقا من اصلاً غلط کردم، شکر خوردم... راستی بعضی از نماینده های مجلسم واقعاً معترض شدن به شما و گفتن به وظایفتون خوب عمل نکردین. مثل آقای غضنفرآبادی.

رادان: خب ایشون که از اسمشون معلومه؛ غضنفرن دیگه. حرفای دشمن شاد کن می زنن. نظامو تضعیف می کنن. بی بصرتن دیگه، خواص بی بصیرت که آقا می گن همینان دیگه.

مجری: آقای رادان! ایشون نایب رئیس اول كمیسیون قضایی و حقوقی مجلس هستند ها!

رادان: هر کی می خواد باشه! بی بصیرت، بی بصیرته!

مجری: بی بصیرت اونیه که عرضه نداره امنیتو تو ممکلت برقرار کنه.

رادان: با من بودین؟

مجری: نه نه ... نه ... نه ... با مردم بودم. مردم اگه عرضه دارن با لباسای تنگ نیان بیرون. اگرم اومدن خودشون هوای خودشونو داشته باشن که بلایی سرشون نیاد. اگرم اومد حتماً حقشونه دیگه...

رادان: آفرین. مثل این که نظر شما هم به بنده نزدیک تر است!

مجری: راستی! سه تا از مراجع شاخص هم نسبت به این ماجرا ابراز تأسف کردن؛ آیات عظام مکارم شیرازی، صافی گلپایگانی، نوری همدانی.

رادان: رابطه ی ما با مراجع رابطه ی پدر و پسریه.

مجری: ماشاء الله! چه همه با هم رابطشون پدر و پسریه. پدر و پسریه یعنی کلاً کشک دیگه! یعنی حرفشون باد هواس!

رادان: این حرفتون نشنیده می گیرم. حسنی تو ذهنتون باشه بهتر حرف می زنینا.

مجری: اوه... بله بله. مزاح کردم به دل نگیرین. خب ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادین. ان شاء الله در کل کما فی السابق موفق باشید و همه از شما راضی باشین همین طور که الآن هستن.

رادان: خواهش می کنم. ان شاء الله خدا هیچ وقت بندرو از مردم نگیره.

مجری: ممنون از نفرین شما. مردم عزیز، خدا نگهدارتون.

رادان در پشت صحنه: تورَم می فرستم ور دل فرزاد حسنی، بچه ژیگوووول! به من تیکه می ندازی!  موهاتو درست کن! پخشش کن تو پیشونیت. اگه فردا تو خیابون بلندت کردن باز شاکی نشیا!

مجری: سردار من مردما! مردم مگه بلند می کنن!

رادان: اگه زیادی حرف بزنی، اصلاً خودم می سپرم بچه ها حسابی بلندت کننا! بچه پررروووو!


پانوشت:

می توانید فیلم بخشی از صحبت های آقای احمدرضا رادان در برنامه ی صبح به خیر ایران را در این صفحه مشاهده فرمایید.


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۳/۲۰ساعت 18:28  توسط احسان رستگار   | 

طنز/ابرهای چلونده شده

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


یادداشت زیر طنز بوده و محتویات آن خیلی واقعیت ندارد. جدی نگیرید... 

یکی از مسئولین که نخواست نامش فاش نشود ولی ما نمی خواهیم که نامش فاش بشود گفت:

جنگ آب قبل از این که در زمین باشه در آسمان شکل می گیره؛ همون طوری که اروپایی ها با استفاده از برخی تجهیزات آب موجود در ابرها رو به طور کامل تخلیه می کنن.

این مسئول در ادامه افزود: تازه اومدن آب دریاهای ما رو هم دارن خالی می کنن. تازه از این چراغ قوه لیزری ها دستشون گرفتن هی می ندازن رو خورشید که بیشتر به ایران بتابه هوا گرم تر بشه. الآن زاینده رود چرا این قدر آبش کم شده؟

به هواپیماهاشون دستور دادن به محض این که وارد آسمون ایران شدین هرچی ذخیره ی WC هواپیماتونه، تاپاله تاپاله بندازین رو سر ملت ایران که اونا هم دچار یأس و نا امیدی بشن و تا می تونین تو شهرشون سیاه نمایی یا قهوه ای نمایی کنین. پس مردم بدونن اگه یه وقت بویی چیزی تو خیابون یا کوچشون پیچید از فاضلاب شهری و لوله کشی و آلودگی هوا نیست. از آسمونه، تقصیر ما هم نیس، تقصیر اروپایی هاست. تازه به هواپیماهاشون گفتن وقتی از آسمون ایران رد می شین یک کانتینر شن و ماسه بریزین رو سر مردم که دوباره هوا غبار آلود بشه و ما بتونیم بازم فتنه به پا کنیم. البته اونو هنوز رو سر مردم نریختن؛ همشو ریختن تو صحراها و بیابونا. برا همینه که این قدر صحراها بیشتر شده جنگلا کم تر دیگه. تازه به توریستاشونم می گن وقتی می رین ایران رو درختا یادگاری بنویسین، دستشویی هم نرین، همون جا کارتونو انجام بدین که درختا خشک بشن. از کنار بوته های زبون بسته تو جنگلای شمالم که رد می شن لگد می زنن و همه چیو می شکونن. بعد مردم می گن چرا وقتی سیل می یاد هیچ بوته و درختی نیس جلو سیلو بگیره؟

جدیداً شنیدیم که دارن یواشکی یه قسمتایی از خاک ایرانو جدول کشی می کنن که بدزدنو کم کم ایرانو کوچیک کنن. تازه از اون جایی که اطلاعات دقیقی دارم فهمیدم که می خوان چند تا دستگاه وکیوم غول آسا که هر کدومش اندازه ی ۱۰۰ تا هواپیمای ایرباسه بذارن لب مرزای ایران که هوای ایرانو بکشه بعد خدای نکرده بی هوا مردمو خفه کنن. نمی دونن که به کاه دون زدنو و اون هوا اگه وارد کشور خودشون بشه مردم خودشونو خفه می کنه.


پانوشت:

این یادداشت در شماره ی پنجم «نسیم اعتدال» چاپ شد.


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۰۵ساعت 3:3  توسط احسان رستگار   | 

طلسم زدن و جن گیری مرتاض به افتخار استاد مشایی


بسم الله الرّحمن الرّحیم

 


پانوشت:
 
این کاریکاتور اختصاصی بوده و در شماره ی چهارم نشریه ی دانشجویی «نسیم اعتدال» چاپ شده است.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۲/۲۳ساعت 15:17  توسط احسان رستگار   | 

آقای مصلحی! تلفن کارتون داره!

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


محتوای مطلب زیر از منابع کاملاً غیر موثق دریافت و توسط افراد غیر موثق تر پرورده شده است و اصلاً صحت ندارد، اصلاً! فقط در حد یک شایعه است، شایعه! به هر حال اگر هم درست از آب در آمد، به من چه که به تو چه! کلاً ما چیه کی هستیم؟ من از همین الآن همه چیو تکذیب می کنم!


داستان از این جا شروع شد که در تاریخ یکشنبه 11 اردیبهشت، پس از اتمام تحصن رئیس جمهور محترم و خسته شدن ایشان از دورکاری، ترجیح دادند تا در جلسات هیأت دولت حضور پیدا کرده و اعلان موضعی صریح و کوبنده در مقابل استکبار و بدخواهان کنند. این موضع گیری قاطعانه و کوبنده آن قدر تأثیرگذار بود که بر اساس گفته های شاهدان خیالی برخی تمامی قضایای گذشته و تحصن و استعفا و وزیر و حکم رهبری و باقی مسائل را فراموش کرده و به افتخار حضور مجدد آقای رئیس جمهور، همه ی دوستان را به شامی مفصل جهت خوردن نان و پنیر دور هم مهمان کردند.

رئیس جمهور تشریف فرما شدند و مقدمشان گلباران شد. همگی از زحماتش در مدت دورکاری تشکر کردند و خواستار نزدیک کاری او شدند. خلاصه جلسه اول تشکیل شد ولی آقای وزیر نیامد. اصلاً هم کاری نداریم که آقای وزیر نیامده یا به او گفته اند که نیا (به قول عادل نیاوردندش). شاید هم تحصن نوبتی بوده؛ یک بار آقای رئیس جمهور، یک بار هم آقای وزیر، حالا عوض ... یک دو سه، حالا یک دو سه. شاید هم نفر سوم تحصن کننده  قرار بوده آقای مشایی باشد.

جلسه ی بعدی تشکیل شد و این بار کلی خبر ضد و نقیض مخابره شد. برخی گفتند آقای مصلحی نیامده، بعضی گفتند آمده و رفته، بعضی گفتند اول رئیس جمهور آمده بعد او آمده یا اول آن یکی آمده بعد این یکی رفته و چندین احتمال دیگر. اما اصل داستان بر اساس اخبار غیر موثق ما این بوده که چهارشنبه 14 اردیبهشت در دومین جلسه ی هیأت آقای مصلحی در جلسه نشسته بوده، و هنوز آقای احمدی نژاد نیامده بودند. جلسه به ریاست آقای رحیمی اداره می شده تا این که شخص آقای احمدی نژاد تشریف می آورد. بعد می بیند که آقای مصلحی در جلسه نشسته، عصبانی می شود و تصمیم می گیرد یک چشمه ی دیگر از ویژگی های منحصر به فرد شخصیتی اش را به رخ بکشد. می گوید باید آقای مصلحی برود وگرنه من وارد جلسه نمی شوم. خلاصه هر چه دیگران اصرار می کنند می گوید من نمی توانم با او کار کنم و قس علی هذا.

بعد شخصی می رود می گوید آقای مصلحی تلفن کارتون داره! مصلحی هم می گوید: الآن جلسم. بگید بعداً تماس بگیرن. از آن جایی که دوزاری آقای مصلحی کج بوده، آن شخص یکی دو بار دیگر هم او را صدا می کند تا دیگر آقای مصلحی متوجه می شود که داستان از چه قرار است و جلسه را ترک کرده و به خانه می رود.

بعد آقای احمدی نژاد وارد جلسه می شوند و ریاست آن را بر عهده می گیرند. البته خدا را شکر که 18 اردیبهشت در جلسه ی سوم پس از تحصن ظاهراً و در مقابل دوربین ها هیچ مشکلی نیست جز شایعات (!) جن گیری و امثالهم. ولی این آتش قهر و کدورت زیر خاکستر ممکن است هر آن مجدداٌ موجب تحصن و استعفا و بلکه کارهای جدید دیگری شود.

مجدداً تأکید می کنم که تمامی مطالب بالا غیر موثق بوده به جز همان هایی که در خبرگزاری ها و به طور رسمی منتشر شده اند. بنده از همین الآن فرصت را غنیمت شمرده و همه چیز را تکذیب می کنم! ولم کنی...ن! نَ.َ.َ.َه!


پانوشت:

این یادداشت در شماره ی چهارم نشریه ی دانشجویی «نسیم اعتدال» چاپ شده است.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۲۱ساعت 23:19  توسط احسان رستگار   | 

اگر خاتمی تحصّن می کرد ...


 بسم الله الرّحمن الرّحیم


فرض کنید به جای آقای احمدی نژاد، آقای خاتمی در دوران ریاست جمهوری تحصن کرده بود. آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟ یادداشت زیر این موضوع را با کمی چاشنی طنز پیش بینی کرده است. البته خیلی هم طنز نیست [جملاتی که در مقابل کلمه ی «جدی» قرار گرفته اند، واقعاً توسط نامبرده مطرح شده است. در مورد برخی افراد هم به دلیل شفافیت بیش از حد مواضع و نظرات جدی شان برای مخاطبین عزیز، به ذکر جملات شوخی بسنده کردیم].

 آقا تهرانی: [جدی] پریشب ایشون می‏گفت: من صحبتی كردم كه بالاخره وزیر از اختیارات من هست یا نیست؟(كه بردارم یا برندارم)، حالا خوب، ممكنه به نظر شما خوب باشه. من به هر دلیل می گذارم، به هر دلیل برمی دارم، درست؟ نمایندگان مجلس كه حق دخالت در این امر ندارند. این انتخاب منه. حالا یا درست یا غلط انتخاب رئیس جمهور است. بر می دارم یا می گذارم و این كار را كردم. خب، (آقا) یک زمانی به من دادند، من تا آن زمان فكر كنم [منظور همان ده روز تحصن است]..  

[شوخی] این آقای خاتمی، تحصن کرده! تحصن می کنی...؟ واسه چی چی؟ می خوای دل آقامونو خون کنی...؟! خودتم می دونی که از اول وضعت خراب بود. کسی که در مقابل ولی فقیه تحصن کنه، تحصنش بزنه به کمرش. اصلاً هر کی تحصن کنه، زنش بهش حرومه.

شریعت مداری: [شوخی] چون از اول جاسوس بودن او برای ما محلی از اعراب نداشت، زیر نظرش داشتیم. خاتمی روزی یه ربع پای فیس بوک بود و نیم ساعت هم در یاهو مسنجر چت می کرد. من غیب گو که نیستم، خودمون همه جای خونش دستگاه شنود و دوربین کار گذاشته بودیم. تازه ایمیل هم می زد!!! به هر حال اسناد جاسوسی ایشان موجوده. ایشون در دوران جوانی از دوستان یکی از جاسوسای ام آی سیکس بوده به نام، باند، جیمز باند.

دانشجویان خودجوش، جدی: قضیه ی اختلافات مشایی و مصلحی و تصحن رئیس جمهور فرعی است.

[شوخی] فردا در مقابل نهاد ریاست جمهوری تجمع می کنیم. شبش هم در مقابل خانه ی خاتمی بند «م» وصیت نامه ی امام را اجرا می کنیم.

سید احمد خاتمی، جدی: از جامعه ی مدرسین خواسته بودم تا بیانیه بدهیم و از احمدی نژاد منهای مشایی حمایت کنیم.

[شوخی] خاتمی چون در مقابل خدا ایستاده است، باید برکنار و سپس محاکمه شود.

احمدی نژاد: آقای خاتمی! من شما رو دوست دارم. ولی شما از دار و دسته ی زر و زور و تزویریت. هم چنین از دار و دسته ی تیغ و طلا و تسبیحیت. شما همتون با همیت. همتونم دوست داشتیت تحصن کنیت. حالا اینا از طریق شما تحصنشونو نمایان کردن. اینا همه از تحصن شما حمایت کردنت، چرا؟! مدارکش هم موجوده، حیف که لولو برده وگرنه نشون می دادم.

مشایی، [جدی]: [یافتن اظهار نظرات خیلی جدی از ایشان سخت و وقت گیر بود، ببخشید.]

[شوخی] من عادت ندارم در مورد اشخاص اظهار نظر کنم. اسم هم نمی خوام ببرم. ولی همون کسی که تحصن کرده بدونه اگه دست از تحصن برنداره این قدر جن به خونش می فرستم که سکته پکته کنه. همتونم منو می شناسین و می دونین که می تونم و می کنم سکته پکتش بدم. دست بردارم نیستم.

روح الله حسینیان: [شوخی] اگر حکم قاضی اعدام باشد، ما راضی هستیم که به اتهام وی رسیدگی شده و حکم وی در دادگاه اعلام شود. به هر حال تا دو روز فرصت دارند که اعلام کنن مفسد فی الارض بوده و اعدامش کنن وگرنه خودمون ترتیبشو می دیم (اعدامش می کنیم).

جوانفکر: [شوخی] خب الآن باد تغییر جهت داد ولی بازم ایرادی ندارد. در بسیاری از مواقع رهبر معظم انقلاب در باره یك موضوع نظری می دهند و رئیس جمهور در دیدار حضوری خود با ایشان توضیحاتی را به استحضار می رساند و معظم له از نظر خود بازمی گردند

حدادیان: [شوخی] ای خدا! این خاتمی دیگه خیلی پر رو شده! جوونا! الهی خدا قسمت کنه امشب بریم مال خودشو ببریم تا بلکه بیشینه سر جاش! [جوونا هم خنده کنان می گن الهی آمی...ن]


پانوشت:

این یادداشت در شماره ی چهارم نشریه ی دانشجویی «نسیم اعتدال» چاپ شده است.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۲۱ساعت 3:30  توسط احسان رستگار   | 

طنز/رابطه من و رئیس دانشگاه، رابطه پدر و پسری است!

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


این یادداشت کاملاً طنز می باشد و محتویات آن تماماً اصلاً واقعیت نداشته و اتفاق نیفتاده است. البته اگر به نظرتان شبیه ماجراهای اخیر دولت است، به بنده هیچ ربطی ندارد و همینی که هست! حرفیه؟!

از اون جایی که یکی از اساتیدم انسانی وظیفه شناس، مقرراتی و جدی بود و دوست صمیمی ترین دوستمو از کلاس انداخت بیرون و از اون جایی که دوست دوست من، دوست منه و همیشه حق با ماست حتی اگه مقصر باشیم، پس من دیگه از اون استاد خوشم نمی یومد و تصمیم گرفتم اون درسو حذف کنم. و باز از اون جایی که زمان حذف اضطراری گذشته بود، کار مشکل شد. بعد باز از همون جایی که من پر رو، لجوج، جسور و عوضی بودم، گفتم الا و بالله باید این درسم حذف شه. با دوستان صحبت کردم و همه گفتن الآن نمی شه حذف کنی، بی خیال شو. منم این قدر که قلدری کرده بودم و جلو استادم شاخ و شونه کشیده بودم -که چون ازت خوشم نمی یاد و باهات حال نمی کنم این درسو هر جور شده حذف می کنم و تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی- دیگه راه برگشتی نمونده بود و بچه ها هم همه منتظر بودن من حذفش کنم. اگه نمی تونستم حذف کنم تابلو می شدم و آبروی نداشتم می رفت.

رفتم آموزش دانشکده، اونا هم گفتن نمی شه حذف کنی و سیستم بستس، منم گفتم احسان خستس. اونا هم گفتن چی؟ من گفتم چی چی رو چی؟ اونا هم گفتن گفتی کی خستس؟ منم گفتم گفتم احسان خستس! اونا هم گفتن شعارهای انقلابو تغییر می دی؟ دشمن خستس عوضی! منم گفتم عوضی که هستم ولی خب خسته هم هستم. اونا گفتن آره عوضی هستی، ولی نگو خستم، بگو عوضی هستم. منم گفتم من یک عوضی خستم. اونا هم گفتن برو گمشو عوضی. خلاصه اگرچه قبول کردن عوضی هستم، ولی بازم انداختنم بیرون. هر کاری کردم نشد درسو حذف کنم.

منم از همه جا رونده، از همه جا مونده، گفتم چیکار کنم چیکار نکنم. تصمیم گرفتم برم سراغ باب الحوائج دانشگاه، رئیس محترم دانشگاه، آقا فرهاد رهبر. با هزار مصیبت و اصرار وقت گرفتم و تونستم برم پیشش. متن زیر، گفت و گویی بود که بین ما شکل گرفت.


من: سلام آقای رهبر! احوال شما؟ خوب هستین؟

رهبر: سلام! بفرمایید.

من: عرضی داشتم خدمتتون.

رهبر: خواهش می کنم.

خلاصه قضیه رو براش تعریف کردم و گفتم چی شده و چی نشده. بعدشم گفتم لطفاً دستور بدین یا این استادو حذف کنن یا درس منو.

رهبر هم یه نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر تو استاد و حذف کنم؟! معلومه که نمی کنم. در مورد حذف درستم من نمی تونم کاری خارج از چارچوب قانون انجام بدم. از طریق قانونی یعنی آموزش دانشکدتون پیگیری کن.

من: یعنی به همین سادگی! نمی تونین؟ شما که هر کاری اراده کنین می تونین انجام بدین. نا سلامتی رئیس دانشگاهین!

رهبر: بله رئیسم. ولی مجید دلبندم! هر کاری قاعده و قانون خودشو داره.

من: عجب! حالا که به ما رسید همه چی قاعده مند و در چارچوب قانون شد؟!

رهبر: به هر حال نظر من همونی بود که گفتم. پیشنهاد می کنم شما هم به جای این لج بازی ها برگردی سر کلاست. من خودم حاضرم از دل استادت در بیارم که یه وقت نندازتت.

من: نه. من حرفم دو تا نمی شه. پس حالا که این طور شد من انصراف می دم.

رهبر: جدی؟! مردم شلوارشون سه چهار تا هم می شه، تو حرفت دو تا نمی شه؟! یعنی الآن فکر کردی انصراف بدی اعتبار دانشگاه ما از دست می ره نه؟! [فرهاد رهبر نیشخند می زند] برو بچه چون. هر کاری فکر می کنی صلاحه انجام بده. انصراف بده، مرخصی بگیر، خودکشی کن، هر کاری دوس داری.

من: اِ؟! این جوریه؟! پس من جدی جدی انصراف می دم.

رهبر: پس مگه قرار بوده شوخی شوخی انصراف بدی؟ انصرافتو کتباً تحویل مسئول آموزش دانشکدتون بده.

من: می نویسم و پرت می کنم تو صورت خودتون، به مسئول آموزش دانشکده نمی دم. بعدشم می بینین که نبود من چقدر بحران آفرین می شه. آخرش مجبور می شین شروطم را بپذیرین و با سلام و صلوات برم گردونین. حالا می بینین.

رهبر: البته وجود شما هم بحران آفرینه. هه ... هه ... هههه... [حسابی می خندد]. برو... بچه جون. خوش گذشت.


منم درو محکم کوبیدم و اومدم بیرون. بعد رفتم تحصن کردم. یه هفته تو دفترم تحصن کردم. از اون جایی که هنوز دفتر کار نداشتم، مجبور شدم تو خونمون تحصن کنم و از اون جایی که خونمون شلوغ بود و هر کسی یه گوشرو اشغال کرده بود، محبور شدم تو دستشویی تحصن کنم. خیلی سخت بود. اون جا بوی بدی می اومد. تازه غیر از بوی بد مشکلات دیگه ای هم داشت که نگفتنش بهتره.

تو مدت تحصن همش گوشیم زنگ می زد. دوستام، خانواده، استادام و غریبه و آشنا زنگ می زدن که چی شده. یکی می گفت شنیدیم انصراف دادی، یکی می گفت شنیدیم اخراجت کردن، یکی می گفت شنیدیم زدی تو دهن فرهاد رهبر، یکی می گفت شنیدیم فرهاد رهبر قهوه ایت کرده. خلاصه من که می دونستم مورد آخری درسته، ولی خشکی بالا نمی آوردمو می گفتم نه عزیز جون! رابطه ی من با رهبر، رابطه ی پدر و پسریه. اونا هم گفتن رهبر خط قرمزش قانونه، تو هم دست گذاشتی رو نقطه ی حساسش. بعد حالا می گی رابطمون پدر و پسریه؟ اصلاً چه ربطی داره؟ یعنی چون پسرشی می تونی هر غلطی خواستی بکنی؟ تو جلو بابات پاهاتو دراز نمی کنی، حالا جلو این یکی بابات پر رو بازی در می یاری و غلطای زیادی می کنی. خلاصه بحث داشت به جاهای باریک می کشید و یکیشون که پر روتر بود گفت این چه مزخرفیه که هر موقع جلو هر کی تو هر موضوعی کم می یاری می گی رابطمون پدر و پسری؟ اصلاً مگه تو چند تا بابا داری؟

بگذریم. خلاصه علاوه بر تلفن و تلفن کشی ها، چندین و چند مهمونم برام اومدن. از مسئولین دانشکده و دانشگاه بگیرین، تا دوستامو و اساتیدم. همه می گفتن برگرد، این بچه بازیا چیه؟ مگه راحت اومدی دانشگاه تهران که حالا راحت می خوای همه چیو ول کنی بری. بابا تو دانشجوی علوم سیاسی هستی. تو علوم سیاسی بچه بازی و لوس بازی یادت دادن؟ قهر می کنی؟ مثل دخترا؟ منم با صلابت می گفتم: نه خیر! این قهر نیست! تحصنه. من تو خونمون تحصن کردم. داوطلبانه هم بوده. یکی از دوستام برگشت گفت: آخه بدبخت. مگه کار دیگی هم می تونستی بکنی که نکردی؟! هی می گه تحصن کردم تحصن کردم! جمع کن بابا بساطتو. مسخره بازی را انداخته. کوچولو!

منم عصبانی شدم و میخواستم بپرم بهش که یکی از استادام که اومده بود خونمون جلومو گرفت.

خلاصه بعد یه هفته دیدم فایده نداره. گفتم پس بذار حداقل حالا که بازی دو سر سوخت بوده، دو سر سوخت-یه سر بردش کنیم. بعد دیدم کلاً دو تا سر بیشتر وجود نداره، این سر ماجرا و اون سر ماجرا. خلاصه برا این که بیشتر از این ضایع نشم، یه سرم بهش اضافه کردم. برا این که دو سر سوخت-یه سر برد بشه، تصمیم گرفتم یه حرکت از خودم در وکنم و اونم این بود که انگار نه انگار که هر چی از دهنم در اومده به رئیس دانشگاه گفتم و اون جوری گذاشتم رفتم. گفتم تو اولین کلاسی که حاضر می شم، بیام همه چیرو منکر بشمو بگم یه چیزی بوده گذشته، همه چی شایعه بوده و اصلاً من با فرهاد رهبر مشاجره نداشتم. یه بار رفتم پیشش اون دفعه هم رفتم که با هم فالوده بخوریم. فالوده نداشتن، برام چایی ریختن. چایی داغ بود، دایی چاغ بود، منم لبم سوخت، برا چند ثانیه چهرمو به هم کشیدم، همین.

تحصن که تموم شد با اعتماد به نفس کاذب و پر رویی تمام رفتم سر کلاس همون استاد. تا وارد شدم دوستام اومدن استقابلو و بعضی ها هم پچ پچ می کردن و به ریشم می خندیدن. سر کلاس بلند شدم و یه نطق بسیار تأثیرگذار کردم. گفتم که اولاً که من رابطم با استادم پدر و پسریه. ثانیاً رابطم با فرهاد رهبرم پدر و پسریه. ثالثاً رو که می خواستم بگم همون دوستی که تو خونه تیکه انداخته بود گفت: ماشا الله! مگه چندتا پدر داری بلا؟! همه زدن زیر خنده و منم نمی دوستم باید چیکار کنم. برا این که کم نیارم گفتم من چن تا خونه دارم، تو هر کدوم از این خونه ها یه بابا هست. یکی کلاسه، یکی دانشگاس، یکی هم خونه ی خودمون. خلاصه یه چرتی گفته بودم که نمی شد ماله کشید و جمعش کرد.

باز دست رهبر درد نکنه که منو ضایع نکرد و نگفت تو اون جلسه چی گذشته و من چه غلطایی کردم و اون چه صبری به خرج داده و منو از پنجره ننداخته بیرون.

به این نتیجه رسیدم که از این به بعد کم می یارم سوت بزنم و اشتباه می کنم بگم ببخشید و مثلاً نگم که رابطه ی من با رهبر پدر و پسریه. ای داد بیداد. کلاً عجب غلطی کردیما. هی... روزگار!


پا نوشت:

ان شاء الله از این یادداشت طنز خوشتان آمده باشد. از آن جایی که شخصیت های این یادداشت طنز، خودم و آقای فرهاد رهبر بودیم، به نظرم رسید که به سبک یادداشت های قبلی این وبلاگ، ابتدا تصویر شخصیت های یادداشت را درج کنم. اما از آن جا که باید عکس خودم را نیز درج می کردم، گفتم شاید عمل پسندیده ای نباشد. شما که مخاطبین این وبلاگ هستید، بگویید که به نظرتان درج تصویر فعلی با چهره ی مجهول متناسب تر است یا تصویر نویسنده؟ نظرتان درباره ی این که شخصی تصویر خودش را در وبلاگش یا در یادداشتی از وبلاگش ثبت کند چیست؟


بعد التّحریر:

۱- همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «آینده» 

۲- به دلایل متعددی تا اطلاع ثانوی کم تر به نظرات پاسخ داده خواهد شد. البته اگر واقعاً ضروری بود و مخاطبین عزیز پاسخ یکدیگر را ندادند و ذکر مطلبی واجب بود، حتماً خدمتتان عرض خواهم کرد. خلاصه از این که جدیداً کم تر پاسخ نظرات را می دهم از بنده دلخور نشوید. اتفاقاً می توانید از این فرصت استفاده کنید تا خودتان هم بیشتر با یکدیگر به تبادل نظر بپردازید.

۳- این یادداشت در شماره ی چهارم نشریه ی دانشجویی «نسیم اعتدال» چاپ شده است.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۱۴ساعت 18:27  توسط احسان رستگار   | 

نامه ی احمدی نژاد از نیویورک درباره ی هدفمند کردن یارانه ها

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


این یادداشت نیز هم چون یادداشت قبلی، کاملاً طنز بوده و واقعیت ندارد. تمامی عواقب احتمالی این یادداشت نیز باز می گردد به شخص آقای احمدی نژاد و « به ما چه! می خواست این جوری حرف نزنه دیگه! یعنی چی اصلاً! من چه می دونم! ولم کنین! ای بابااااا!!! باهااااااااا!!! »


 

با فرا رسیدن موعد مقرر برای شروع اجرای لایحه ی هدفمند کردن یارانه ها، رئیس جمهور کشورمان، آقای محمود احمدی نژاد، با هدف تنویر افکار عمومی، از نیویورک نامه ای سرگشاده با همین مضمون ارسال کردند. محتویات این نامه به شرح ذیل است:

 

باسمه تعالی

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و جعلنا من خیر انصاره واعوانه و المسشهدین بین یدیه

درود من، محمود جسور بر شما ملت غیور

پیروی دروغ پراکنی هایی که در داخل کشور برای سیاه نمایی و جهت تخریب چهره ی مردمی، محبوب، نخبه مانند، مردم سالار، اسلام شناس، اصول گرا و قانون مدار رئیس جمهور شده است، چاره ای ندیدم تا با این نامه، نوری از جانب خود به فضای داخل ایران بفرستم تا همه ی افکار عمومی تنویر شود. هرچند ما می دانیم که همه ی این ها از آقای ه. ر. آب می خورد، ولی نمی گوییم از کجا آب می خورد تا باز نگویند « اومد، به هم ریخت، گفت، برد، خورد، مرد، تفرقه انداخت، به هم انداخت و از همین حرفایی که می گنت ».

می خوام یه کم رک صحبت کنم. هم چین خودمونی! اشکالی که نداره؟! البته روی صحبت من با ملت غیور نیست، با عده ای قلیل در حدود ۱۰۰ نفره که نهایتاً ممکنه به چند میلیون برسنت.

باید عرض کنم که؛ ای کسایی که می خواین منی که این قده خوش ناممو بد نام کنیت! به ما چه که به شما چه؟! اصلاً شما چیه کی هستیت؟! کیه کی هستیت؟

اصلاً به من چه که مجلس در رأس اموره! اگه در رأس اموره و اگه راس می گه، عرضه داره خودش هدفمند کردن یارانه ها رو اجرا کنه! اصلاً به من چه که به تو چه!

ما آمریکاییم! دستتون بهمون نمی رسه! حالا حالاها هیچ کس هیچ غلطی نمی تونه بکنه. الآن ما درگیر مصاحبه و نشست های خبری هستیم. هدفمند کردن یارانه ها فعلاً تو جامیزه (کشوی میز)! الآن پرونده های جهانی روی میزه. منم رو صندلی نشستم. شما کجاییت؟! زور بزنیت پشت دریت! اونم در دست شویی! خب! حالا... بگیت بِِِبینم... شما... چیه کی هستی...ت؟!

بریت بابا جمع کنیت بساطتونو! الآن کار دارم بایت برم.

ایام ذلت مستدام! خاک بر سر خودتونو صدام!

زت زیات!

محموت احمدی نژات!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۷/۰۱ساعت 22:38  توسط احسان رستگار   | 

نمی دانم ولی باید بگویم

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


نامه ی که از قول آقای مشایی در این یادداشت آمده است خیالی و این یادداشت، یادداشتی طنز می باشد. به هر حال تمامی مسئولیت های این نامه، با شخص آقای مشایی است و به ما هیچ ربطی ندارد!


با فرا رسیدن اول مهر، همه در انتظار چگونگی اجرای لایحه ی هدفمند کردن یارانه ها هستند. اما در شهریور ماه، اخبار ضد و نقیضی از زمان اجرای این لایحه به گوش می رسید. مسئولین دولتی، اظهار نظرهایی مکمل یکدیگر و نمایندگان مجلس، اظهار نظرهایی متناقض با دولت را عنوان می کردند. قسمتی از این اظهار نظرها، به شرح زیر است:

پس از آن که وزیر امور اقتصادی و دارایی، آقای سید شمس الدین حسینی در مورد رقم قابل پرداخت یارانه ها به خبرنگاران گفت: " می دانم اما نمی گویم "، وزیر بازرگانی، آقای مهدی غضنفری هم اظهار داشت: " می دانیم اما بهتر است نگوییم ". آقای محمد حسین فرهنگی، عضو هیئت رئیسه ی مجلس شورای اسلامی خبر داد: " اجرای قانون هدفمند كردن يارانه‌ها، يک ‌ماه به تاخير افتاد ". آقای میر تاج الدینی هم اعلام کرد: قانون هدفمندى یارانه‌ها در مهرماه بدون تأخیر اجرا مى شود ". پیروی اظهار نظرهای فوق، آقای اسفندیار رحیم مشایی، نظریه پرداز و دیده بان دولت دهم، با نامه ای از آن سوی آب ها، سعی کرد تا در این اظهار نظرها سهیم شود و مردم را از نظر خود محروم نکند.

وی که ابتدا فرا رسیدن سال جدید تحصیلی را به دانش آموزان تبریک گفت، چیزهای دیگری هم گفت، که همه ی این چیزها در ذیل آمده است:

 

نامه ی اسفندیار به مردم ایران زمین

به نام اهورامزدا، دادار پاکی ها

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه

درود می فرستم بر شما ایرانیان نیک سیرت و با بصیرت!

الآن که این نامه را می نگارم، در کنار برج ایفل و در برج پیزا، آثار به جا مانده از برج های دوقلو را می نگرم و نسیم نیل، صورتم را نوازش می کند. افسوس که اینان نمی دانند طی الارض یعنی چه و خضر نبی یعنی که! صد آه و هزار فغان! یکی از اعضای هیئت همراهی در آمریکا، همین الآن نامه را از دست من چنگ زد و پس از خواندن دو خط اخیر، شروع کرد به تمسخر و استهزاء من. هیئت همراهی به من می خندند. ولی دکتر نمی خندد و نیز گوش همه شان را پیچاند. دکتر همیشه با نگاهی عمیق، مرا جدی می گیرد. خدای جدیت بگیرد که مرا جدی می گیری دکتر! تو همواره مأمن مستضعفینی؛ چه مستضعفین مالی، چه روحی و چه فکری. به همراه محمود (روحی فداه) در آمریکا به سر می بریم و مردم آمريكا را از برترين ملت های دنيا می ‎دانيم. " این ها هیچ کدام به هم ربطی ندارد و رابط این سخنان مشوش من که دلیل آن هم عشق است، محبت به ایرانیان عزیز است. دکتر دارد مرا نگاه می کند و لبخندی عمیق بر لبانش نقش بسته است. می گوید: " اسفندیار! " می گویم: " جان اسفندیار! " می گوید: " این را هم از طرف من بنویس؛ شما فرزندان کوروش و آرش و سیاوش و مهوش و پریوش و آذروش هستیتتت. خون شما، خون کوروش است و دل شیر داریت! پوست شما سفید است و موی شما سیاه است. خون شما هم قرمز است. "

و اما درباره ی لایحه ی هدفمند کردن یارانه ها؛ پس از اظهار نظرهای دیگران، بر آن شدم تا من هم نظرم را اعلام کنم. حرف زدن برای من، از اوجب واجبات است. چطور آقای خزعلی حرف بزند، آقای مصباح حرف بزند، بعد من حرف نزنم؟! و  به همین منظور عرض می کنم: اگر آقای حسینی می داند و نمی گوید، آقای غضنفری می داند ولی بهتر است نگوید، بنده عرض می کنم که " نمی دانم ولی باید بگویم. " محمود (روحی فداه) می گوید از طرف من این را بنویس: " آهای! کسایی که از این اظهار نظر آقای مشایی می سوزیت! آبو بریزیت اون جایی که می سوزه! چرا اون ورتر می ریزیت؟! این قده بسوزیت، تا سوز دونتون (!) تموم بشه! [و قاه قاه می خندد] ".

شاد و سربلند باشید! از دور دستان همگی تان را می بوسم! ما همگی خواهر و برادریم پس محرم هستیم.

دست علی یارتان، شاخ های ذوالقرنین به ... (!) همراهتان

اسفندیار رحیم مشایی، همه کاره ی قوه ی ریاست جمهوری (!) و نهاد مجریه (!)، عشق محبوب ملت ==» عشق ملت

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۷/۰۱ساعت 5:46  توسط احسان رستگار   | 

از کی بپرسم؟/چه کسی در رأس امور است؟

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


این داستان کاملاً خیالی و هرگونه مشابهت اسمی، فقط به دلیل اتفاقات سیاسی اخیر است وگرنه هیچ هدف سیاسی دیگری در میان نیست! قسمت های آبی رنگ از زبان مجری مسابقه ی از کی بپرسم (آقای ایرج نوذری) و قسمت های مشکی رنگ از قول رئیس جمهور محترم (آقای محمود احمدی نژاد) است. 


آقای احمدی نژاد در مسابقه ی « از کی بپرسم »

 

مجری: از کی بپرسم؟

آقای احمدی نژاد: از من بپرسیت!

مجری: خب! خیلی جالبه! برای شما یک ۲۰ سؤالی اومده! مثل این که شما خیلی خوش شانسین! سؤال اینه! آن چیست که در رأس امور است؟ ۲۰ بار فرصت دارین که ۲۰ تا سؤال بله یا خیر از من بپرسین. سؤال اولتون؟!

آقای رئیس جمهور: یعنی شما هم فقط با بله یا خیر جواب می دیت؟!

مجری: جواب سؤال اولتون اینه؛ بله!

آقای رئیس جمهور: چی؟! اینو حساب کردیت...؟! بِِِگَََم؟!

مجری: چی رو؟! نه خب کلاً نگین بهتره. عذر می خوام. سؤال اولتون؟!

رئیس جمهور: منم؟!

مجری: خیر!

آقای رئیس جمهور: اِ؟! من نیستم؟!

مجری: خیر! شد دو تا! سؤال سومتون!

آقای رئیس جمهور: اینم حساب کردیت...؟! باز ...

مجری: نه نه اشتباه کردم. یکی. سؤال دومتون؟!

ر. ج.: مطمئنیت من نیستم؟! خوب فک کنیت!

م.: شما تاج سرین! ولی در رأس امور نیستین!

ر. ج.: پس تاج سر هستم؟!

م.: بله البته! شما نباشین پس کی باشه؟!

ر. ج.: خب حالا سؤال بعدی: اگه من تاج سرم، پس کی شاهه؟! یعنی من تاج سر کی ام؟ مگه این جا نظام شاهنشاهیه که می گیت من تاج سرم؟! اصلاً خودتون فهمیدیت چی گفتی...ت!

م.: نه نه! من منظورم اون نبود!

ر. ج.: پس من تاج سر نمی تونم باشم! سؤال بعدی؟!

م.: اِ؟! ببخشید! من فکر کردم من مجری ام ها!

ر. ج.: شما که مجری هستیت! ولی منم مجری ام! یعنی رئیس قوه ی مجریم!

م.: به هر حال جواب سؤال این نیست. سؤال دوم؟

ر. ج.: تو جیب جا می شه؟!

م.: خیر! اصلا و ابدا!

ر. ج.: منم نمی تونم تو جیب جاش کنم؟!

م.: شما که هر کاری اراده کنین می تونین انجام بدین. ولی بازم جواب سؤال این نیست.

ر. ج.: ببینی...ت! مشخصه که شما از مَََن می ترسیت. نترسیت. من که لولو نیستم! هستم؟! نیستم! از این به بعد هر سؤالی رو که می پرسم بشمرین! تعارف نکنین!

م.: این طوری خیلی بهتر شد. خیلی ممنون! سؤال چهارم؟

ر. ج.: یک راهنمایی می کنیت؟!

م.: خیر! راهنمایی تو این مسابقه ممنوعه! حتی مرحوم پدرم هم که اجرا می کرد، از این کارا نمی کرد. سؤال پنجم؟

ر. ج.:راه...نمایی نمی کنیتتت...؟! بگ...م؟!

م.: چرا چرا! اتفاقاً می خوام سنت شکنی کنم! سؤال ششم؟

ر. ج.: اولش چیه؟

م.: اولش با حرف « میم » شروع می شه. سؤال هفتم؟

ر. ج.: اِ! خب معلومه دیگه! منم؟! من که گفتم منم!

م.: خیر! بنده هم عرض کردم جوابش نه منه، نه منم! [مجری با خودش پچ پچ می کند: حالا فهمیدم اون لری کینگو چیکارش کرده بود] سؤال هشتم؟

ر. ج.: محمود احمدی نژاد! دیدیت! هر کاری بکنیت بازم من در رأس امورم!

م.: خیر! نه شماست، نه اسم شما. سؤال نهم؟

ر. ج.: آها! جوابش مادره؟! هم میم داره! هم من دوسش دارم! هم تو خونه ی ما در رأس اموره، هم تو خونه آقای الهام، در رأس اموره. فاطی خانومو که می دونین چقدر مقتدره؟! سر کوچمونم اون میوه فروشه بود... می گفت تو خونه حرف، حرفه مامانمه. مامان اونم در رأس امور بوت. درسته؟

م.: خیر! جوابش مادر هم نیست! نه شمایید، نه اسم شماس، نه خانوده ی شماس، نه پدر مرحمتون هستن، نه مادرتونن. سؤال دهم؟

ر. ج.: مسجده؟! آقای رامین گفتنت مسجد به جای حزب! منظورتون همینه؟! یعنی مسجد در رأس اموره دیگه!

م.: خیر! سؤال یازدهم؟

ر. ج.: مرحوم کردانه؟!

م.: خیر! اوشون با اون مدرک جعلیش فقط چند روز در رأس اخبار بود!

ر. ج.: پشت سر مرده حرف می زنیت؟!

م.: نه نه! ببخشید! از دهنم در رفت. غلط کردم. من همین جا اعلام می کنم یک سؤال در میون غلط کردم. خوب شد؟! سؤال دوازدهم؟

ر. ج.: فهمدیم! منشور کوروشه؟! اونم که دیدی، خودم آوردمش، خودمم تفسیرش کردم! درست بود؟

م.: خیر! اون که هیچ رقمه از هیچ نظر در رأس هیچ چیزی نیست!

ر. ج.: به منشور کوروش توهین می کنیتتت؟! حیف که اون گفته همه باید در صلح و صفا باشنت، وگرنه منو که می شناسیت...

م.: بله بله! کیه که شما رو نشناسه؟! دیگه تکرار نمی شه. سؤال سیزدهم؟

ر. ج.: مشایی! فکر نمی کردم شما هم این قدر بصیرت پیدا کنیت که بفهمیت، حرف حرف آقای مشاییه!

م.: جججااان؟!!! مشایی؟! از کی تا حالا؟ خیر! این هم اشتباس. سؤال چهاردهم؟

ر. ج.: اونم نبود! اون که برا ما در رأس اموره! چطور برا دیگران نیست؟! پس یک راهنمایی دیگه کنیت لطفاً.

م.: آن چیست که بر اساس قانون اساسی در رأس امور است؟ سؤال پانزدهم؟

ر. ج.: آهان! از اول می گفتیت! مقام معظم رهبری.

م.: آفرین! درسته! عالی بود! نزدیک شدین به جواب سؤالمون.

ر. ج.: تازه نزدیک شدم؟! بابا شما هم چین مثکه ممتونو لولو برده ها! ایرج خان بدم یک مشت و مال مجانی بدنت بچه ها؟!!! پشت صحنه هستنا! علی...؟!

م.: نه نه! من می خوام ممه هام سرجاش باشه. تو رو خدا! خاک بر سر صدام! علی رو صدا نکنین! یه بار آقای قلعه نویی صدا کردن، منم کلی خندیدم! دیدی خدا چجوری سرم آورد! غلط کردم! شیر خشک خوردم! تو رو خخخدا! تو رو جون اسفندیار!

ر. ج.: جون ایشونو قسم نخوریتتت یه چیزی بهتون می گما! اسم بد کسی رو آوردیت! خیله خب! به خاطر گل روی اسفندیار! البته اصل اسم ایشونو اسفندیار کوروش منشه ها! خلاصش کردیم بهشون می گیم اسفندیار.

م.: ممنون از اطلاعاتی که به بنده اضافه کردین. سؤال شانزدهم؟

ر. ج.: یه راهنمایی دیگه؟

م.: این جمله، جمله ی امام خمینی (ره) هست.

ر. ج.: یادم اومد! نماز جمعه در رأس همه ی امور است؛ به شرط این که امام جمعش آقای ه. ر. نباشه. درست گفتم؟!

م.: بله! ولی نه! امام فرمودند که نماز جمعه در رأس همه ی امور هست، ولی جواب این سؤال ما اون نیست. سؤال هفدهم؟

ر. ج.: ما که هر چی می گیم شما می گیت نه! نکنه شما هم با آقای ه. ر. هستیت؟ چرا تخریب می کنیت؟! شما...

م.: نه نه! نارحت نشین! خب بیشتر راهنماییتون می کنم! سؤال راهنمایی بپرسین. سؤال هجدهم.

ر. ج.: از آخر به اول بخونیتش تا من حدس بزنم(!).

م.: اون وقت این جوری سخت نمی شه براتون؟! چشم! سَلِجمَ. سؤال نوزدهم؟

ر. ج.: چی؟! این چیه دیگه؟! اسم یک دهه؟! نمی شناسم.

م.: نه تو شهره! ده کجا بود! گفتین از آخر به اول بخونم دیگه! اسم یک مکانه. خیلی هم مهمه. مرحوم کردان هم تقریباً آخرین بار اون جا رؤیت شدن!

ر. ج.: قبرستون؟

م.: نه منظور زنده رؤیت شدن! البته جدیداً خبر ندارم، ولی قبلاً قبرستون نبود. دیگه راهنمایی آخره! ببینید. امام خمینی (ره) در یک سخنرانی در جمع دانشجویان عضو دفتر تحکیم وحدت، که در ۶ آذرماه ۱۳۶۱ انجام گرفت، فرمودند « ---- در رأس همه ی امور واقع است. » چهار حرفیه! اولشم که گفتم با «میم» شروع می شه. سؤال آخر؟

ر. ج.: جدی؟! خب من که صحیفه رو حفظم! جز یه خطش که دادمش لولو برد. یعنی خط خطیش کردم.

م.: اِ؟ خب اون جلدشو دوباره می خریدین! یا می رفتین از بقیه می پرسیدین تو اون خط چی نوشته شده بوده. بگذریم!

ر. ج.: حالا نمی خواد برای من صحیفه رو بخونیت. من مریدام تو مجلس بعد هر مرتبه نماز یومیه شون صحیفه می خونن، خودم که دیگه سهله. (منظور آقای ک. زاده است)

م.: آفرین! آفرین! درسته! شما برنده شدین!

ر. ج.: چی؟! چی می گیت شما؟! من که چیزی نگفتم؟!

م.: چرا جواب همینه! شما جوابو گفتین!

ر. ج.: نه بابا!!!!!! شما هم اینو می دونستیت؟! جواب مریدانه؟! اون که البته! مریدان در رأس امورنت! ولی متأسفانه هنوز تو قانون نیومده ها! اصلاً می خواستم جای اون خط تو صحیفه اینو بنویسم حالا ان شاء الله بعداً. امامم به این نتیجه نرسیده بودنا! ولی به هر حال. ماییم دیگه! از امامم جلو زدیم! [خنده ای عمیق و ملیح]

م.: نه نه! مرید چیه؟! مجلس! جواب مجلسه!

ر. ج.: جواب مجلسه؟! شما رو ه. ر. فرستاده؟! شما هم با اوناییت؟! علیییی...!!!  

م.: نهَََ!!!!!! کُمََََََک!!! علی نزَََن!!!


اگر کسی خواست از این روش طنز پردازی استفاده کند، لطفاً ذکر منبع الهام بخشش یعنی این وبلاگ (چقدر خودم، خودم را تحویل گرفتم) فراموش نشود تا شرعاً و قانوناً مدیون نشود.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۶/۲۹ساعت 16:47  توسط احسان رستگار   | 

تعطیلی تعطیلی ها

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 


بر اساس آخرین اخبار واصله که بنده در ساعت ۱۴:۳۰ روز چهارشنبه از آن مطلع شدم، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری، به دلیل خروج از سردرگمی، اعلام کرد که شنبه و یک شنبه برای دانشگاه ها نیز تعطیل است ولی ... (برای آگاهی از « ولی... »، به انتهای یادداشت مراجعه فرمایید)

از آن جایی که رئیس جمهور اعتقاد راسخ دارد که در سال همت مضاعف و کار مضاعف باید، تعطیلی ها نیز مضاعف باشد تا مردم بیش از پیش بتوانند در این ایام تعطیلی نیروهای از دست رفته را بازیابی نمایند تا بتوانند بهتر کار کنند، پس از اعلام تعطیلی، دولت، تعطیلی را نیز تعطیل کرد. 

دولت عدالت گرا، اصول گرا و «تمام دیگر صفات نیکو گرا»، از آن جایی که علاقه ی خاصی به « وتو » کردن دارد، این بار نظر خودش را هم وتو کرد و از آن جایی که در جمهوری اسلامی ایران، الحمدلله رب العالمین حق وتو برای رئیس جمهور وجود ندارد، رئیس جمهور گفت: اگر « حق وتو » نداریم، اختیار خودمونو که داریم، نداریم؟ داریم! و سپس افزود: اصلاً ما اداراتمون رو تعطیل کنیم که چی؟ با این نیروهای خدومی که ما گذاشتیم (گماشتیم)، دیگه احتیاجی به این بگیر ببندها نیست.

- خبرنگار: کدوم بگیر ببندها؟

رئیس جمهور: همین تعطیل کردن ها! کار خودِِِش پیش می ره. تازه، اصلاً ادارات ما احتیاجی به تعطیلی ندارن؛ خودشون به خودی خود تعطیلن![نیشخند]

- خبرنگار: حالا چرا تصمیم گرفتید فقط مدارس را تعطیل کنید.

رئیس جمهور پاسخ داد: ***ببینی..ت. این دول...ت، کاراش رو حسابه. ما هم هزاران ساعت روی این مسأله کار کردیم، تا... به این نتیجه رسیدیم که... باید... فقط مدارسو تعطیل کنیم. ضمناً الآن نزدیک امتحاناته و  خیلی از مدارس به خودی خو...د، تعطیلن. خب وقتی هیچ دانشگاهی تعطیل نمی کنه، ما مجبوریم خودمون دستور خودمونو تعطیل کنیم دیگه.

- خبرنگار: هزاران ساعت؟!!!

رئیس جمهور: بله. ببینی...ت! ما دولتی هستیم متشکل از قریب ۲۵ نخبه. هر دقیقه ای که یک نخبه ی این دولت فکر می کنه، برابری می کنه با ساعت ها فکر نخبه های دیگه. هر دقیقه فکر نخبه های دیگه، برابری می کنه با ساعت ها فکر مردم غیور ایران یا همون... عوام الناس. مهم تر از همه ی این ها، یک دقیقه فکر من، برابری می کنه با فکر کل هیأت وزیران. باز از اون طرف، یک ثانیه فکر آقای مشایی، برابری می کنه با یک دقیقه فکر من. پس ما ... هزاران ساعت فکر کردیم تا به این نتیجه رسیدیم.

- خبرنگار: یعنی دقیقاً چه جوری؟! من خنگم! من منگلم! نخبه نیستم! می شه بیشتر توضیح بدین آقای احمدی نژاد؟ مخم نمی کشه به خدا!

رئیس جمهور: شما ... باید خدارو شکر کنی. خیلی ها هنوزم نفهمیدن که نمی فهمن و در برابر من خنگن. او...نا...  دی...گه چِِِقدر خِِِنگَََن!!![لبخندهای توأم با نیشخند].

و اما جواب شما؛ ما نشسته بودیم، آقای مشایی اومد. من پاشدم. دست ایشونو... بوسیدم. ایشون...م پیشونیه منو بوسیدن. بد گفتن... محمود! گفت...م: بله قربان! گفت انجمن ما، برنامه داره، می خوام شنبه یکشنبه رو تعطیل کنی. گفتم: بله قربان.

بعد فرداش اومد و گفت: محمود! گفتم: سرورم! گفت: برناممون تعطیل شد. مدارسو بذار تعطیل بمونه که وگرنه گوشش بازه. منم گفتم: به روی جفت چشمای... بادومیم. گفت: موش بخورت محمود! منم گفتم: گُُُنده تر از توهاَََم ... نتونستن منو بخورن. موش که دیگه جای خود داره.

البته بعد ایشون به من گفتن که تمام این تصمیماتو در عرض ۳۰ ثانیه گرفتن. البته می دونین که ۳۰ ثانیه ی ایشون، برابری می کنه با ... .

- خبرنگار: بله بله. می دونیم آقای رئیس جمهور. ممنون از وقتی که در اختیارمون گذاشتین.

رئیس جمهور: از رئیس دفترم تشکر کنین. ایشون به همه لطف دارن؛ به شما از اونا بیشتَََر، به اونا از شما بیشتَََر، به همه از هَََم بیشتر!


***به گزارش ايسنا در اين حال دانشگاه‌های شهيد بهشتی، تهران، صنعتی شريف، اميركبير، تربيت معلم و آزاد اسلامی اعلام كردند كه براساس تصميم هيأت رئيسه، در روزهای شنبه و يکشنبه ۲۵ و ۲۶ ارديبهشت ماه فعال هستند و تعطيل نيستند. 
 

خدایا چنان کن سرانجام کار               تو خشنود باشی و ما رستگار

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۲ساعت 4:3  توسط احسان رستگار   | 

پاسخ پرسش 15 گزینه ای یادداشت قبل

 

لطفاً برای آگاهی از درستی یا نادرستی پاسخ هایتان، به ادامه ی مطلب مراجعه فرمایید ...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۷ساعت 4:58  توسط احسان رستگار   | 

بهارِ بی بهار

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم 

 

* روزنامه ی « اعتماد ملی » لغو امتیاز شد (یادش به خیر).

* روزنامه ی « اعتماد » توقیف شد.

* هفته نامه ی « ایران دخت » لغو امتیاز شد!

* هفته نامه ی « پنجره » هم تذکر گرفت!!!

* روزنامه ی « بهار » نیز دوشنبه ۳۰ فروردین توقیف شد.

* راستی هفته نامه ی « مثلث » کجاست؟ نکند دچار « خود توقیفی » شده است!


مصاحبه ی خیالی یک خبرنگار با آقای رامین:

خبرنگار: آقای رامین، شما همت مضاعف و کار مضاعف را در چه می بیند؟

ـ رامین: توقیف مضاعف، توفیق مضاعف. ها ها ها ها ها ها ...

خبرنگار: به چه می خندید؟!

ـ رامین: به زیرکی خودم.

خبرنگار: آن که البته! ولی خب دقیقاً از چه جهتی؟

ـ رامین: از این جهت که آقایان از همین حالا، در فکر کسب مجوز برای نشریات تابستان، پاییز و زمستان هستند. ولی غافل از این که هنوز مجوز نگرفته، توقیف خواهند شد. یوها ها ها ها ها ها ها ...

خبرنگار: آقای رامین باز چرا می خندید؟

ـ رامین: توقیف مضاعف، توفیق مضاعف، خنده ی مضاعف!

خبرنگار: بَََََََله!

ـ رامین: بله چی؟

خبرنگار: هیچی! شکر مضاعف!

* آقای محمد علی رامین در جهت افزایش فضای آزادی بیان در جامعه، یک مجله، یک روزنامه، یک هفته نامه، یک ماه نامه، یک گاه نامه، یک شب نامه، یک سال نامه و یک رنج نامه  به چاپ می رساند. وی با کمال تواضع اعلام کرد: " با تمامی مشکلات موجود و ضیق وقتی که دارم، و تمامی گرفتاری های پیش آمده در جهت انجام رسالتم که این روزنامه را توقیف کنم و آن هفته نامه را لغو امتیاز، حاضرم هم مدیر مسئول تمامی این نشریات شوم، هم سردبیر این نشریات شوم و هم زمان همه کاره ی همه ی این نشریات شوم. " وی اذعان کرد: " از آن جایی که این دولت، دولت عدالت محور است، حتی اگر خودم هم تخلف کردم، خودم، خودم را توقیف می کنم و اگر حتی خودم، به توقیف خودم اعتراض داشتم، خودم را لغو امتیاز و حلق آویز خواهم کرد. "

خبرنگار که مبهوت شجاعت، عدالت، کرامت، صداقت، نزاکت، فراست، حراست و دیگر فضیلات آقای رامین بود، از وی پرسید: " جدی می فرمایید آقای رامین؟! این همه همت مضاعف؟! این همه کار مضاعف؟!

ـ و رامین در پاسخ، به دلیل فروتنی مضاعف، لحنش خودمانی شد و گفت: " خواهش می کنم عزیزم. من کااااااااارم اینه. شما هم مواظب باش زیاد خبر نگیری. وگرنه ممکنه بدم توقیفت کنن. "

 

گویا این جمله پر بیراه نیست که بخشی از خط مشی دولت آقای احمدی نژاد، توقیف نشریات است.

 

در این رابطه، لطفاً به سؤال زیر پاسخ دهید. ضمناً می توانید هر چند گزینه را به عنوان جواب انتخاب نمایید؛

به نظرتان دلیل این توقیف های گسترده ی نشریات چیست؟

۱- جلوگیری از سیاه نمایی علیه دولت.

۲- دولت به دلیل مظلومیتش، می خواهد ظالمان را سر جایشان بنشاند.

۳- آقای رامین دوست دارند که توقیف کنند.

۴- آقای رامین دستور گرفته اند که توقیف کنند.

۵- آقای احمدی نژاد، آقای رامین را دوست دارد.

۶- آقای رامین، مردم را دوست دارد.

۷- مردم، این هفته نامه ها و روزنامه ها را دوست ندارند.

۸- آقای رامین، آقای قوچانی را دوست ندارد.

۹- آقای قوچانی، مردم را دوست ندارد.

۱۰- مردم، آقای قوچانی را دوست ندارند.

۱۱- قیمت این نشریات گران است.

۱۲- این نشریات، مخل نظم و امنیت جامعه است.

۱۳- آقای قوچانی، بعضی را کلافه می کند.

۱۴- آقای رامین، همه را کلافه کرده است. 

۱۵- اتفاق است، می افتد.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار               تو خشنود باشی و ما رستگار

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۵ساعت 21:27  توسط احسان رستگار   | 

مظلوم نمایی موسی!

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

یادداشت زیر، متن استعفانامه ی آقای حسینیان است توأم با پاسخ بنده. رنگ مشکی، جملات ایشان و رنگ قرمز، پاسخ بنده است.

در ابتدا، لازم به ذکر است یادآور شوم که این یادداشت، با ادبیات و نحوه ی برخورد شخص بنده با موضوعات سیاسی، سنخیتی ندارد. انعکاسی است از نحوه ی برخورد و بیانات شخص آقای روح الله حسینیان که عمری است به همین ترتیب می تازند و کسی نیست که جلودارشان شود. به عبارت دیگر این پاسخی است که ادبیات خود آقای حسینیان به دنبال داشته است. یعنی هدف بنده این است که مخاطب لمس کند که ادبیات آقای حسینیان در مقابل خود ایشان، چگونه می تواند کارساز باشد.

پس نه من این گونه سخن می گویم و نه تمایلی دارم که به این ترتیب بنویسم؛ زمانه مرا بر آن داشت که به ایشان فهمانده شود که سخن پراکنی شان چقدر می تواند آزار دهنده باشد.  

این جهان کوه است و فعل ما ندا                    باز می آید نداها را صدا

متن كامل نامه وي به شرح زير است:

با عرض سلام؛ [سلام کاکلی!] چنانچه بيشتر دوستان مطلع هستند، اينجانب نزديك به دوازده سال است كم و بيش در حال مبارزه با جريان انحرافي به اصطلاح‌ اصلاح‌طلبان هستيم. [هرچه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک! البته انصافاً در جریان قتل های زنجیره ای، شما و دوستانتان (امثال آقای مرتضوی) سنگ تمام گذاشتید و رسالتتان را ادا کردید] خداوند خود مي‌داند [الله اعلم] كه چه ظلم ها [به شما؟]، فشارها [از کجا؟! به کجا؟!]، تهمت‌ها [زدید؟]، توهين‌ها [کردید؟] و  ...

ما بقی در ادامه ی مطلب >>>

لطفاً شرکت در نظر سنجی ها فراموش نشود؛ سمت چپ


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۱۰/۱۸ساعت 2:25  توسط احسان رستگار   |