منتقد (نه مخالف)، مستقل (نه جناحی)

اطلاع رسانی و نقد مسائل سیاسی و هر آن چه مستقیماً و غیر مستقیم،سیاسی است؛از امروز،از دیروز و از فردا

منتشر نشده های نطق مطهری+گاف مردم سالاری و تهمت ایران


بسم الله الرّحمن الرّحیم

نطق سه شنبه ی علی مطهری علیه عملکرد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی -که با مصادیقی هم چون رد فیلم های انتهای خیابان هشتم، شبانه روز، آتشکار و عصر جمعه نمود پیدا کرد- جزء پر سر و صداترین اخبار هفته ی گذشته بود که در بخش هنر و سینمای قریب به اتفاق روزنامه ها و اخبار پر بیننده اخبار منعکس شد. برنامه ی هفت هم در بخش اخبار از بین هفت نماینده ی مجلس که سه شنبه نطق کردند، تنها سخنان مطهری را پخش کرد.

روزنامه ی مردم سالاری در انتهای گزارش نطق مطهری -از آن جا که احتمالاً خود ناقص متوجه محتوای نطق شده، ناقص هم روایت می کند- و چون شاید این اتفاق برای دیگران هم افتاده باشد، متن کامل تر نطق را در زیر می آید؛ در ابتدا متن مردم سالاری است و در ادامه متن بانی فیلم که می توانید متن کامل را از این جا مطالعه بفرمایید. 

روزنامه ی مردم سالاری در روز چهارشنبه نوشت:

"مطهري همچنين از پوشش هنرمندان در اختتاميه جشنواره فجر هم انتقاد و تاكيد كرد كه وزير و ساير مقامات وزارت ارشاد به بدحجابي و بي‌حجابي در آن مراسم رسميت مي‌بخشند

مطهري در جلسه روز گذشته مجلس چيزي در مورد نيروي انتظامي و نوع برخود آن با بدحجابي كه باعث حضور احمدي مقدم در صحن شده بود، نگفت."

نکته این جاست که از آن جا که این خبر از روی سایت ها در روزنامه ها چاپ شد و سایت ها فقط به بخشی از سخنرانی سه، چهار دقیقه ای مطهری پرداختند، قسمتی از سخنرانی مغفول واقع شد.

در زیر بخش دیگر سخنرانی هم می آید -که بانی فیلم در چهاردهم تیر ماه منتشر کرد- را از نظر می گذارنیم که بیانگر بخش دیگری از سخنرانی علی مطهری پیرامون گشت ارشاد هم هست:

"وی ادامه داد: مطلب دیگر مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر است که هنرمندان برنده با هر ظاهری که مایل باشند در صحنه حاضر می‌شوند و وزیر و سایر مقامات وزارت ارشاد به بدحجابی و بی‌حجابی رسمیت می‌بخشند؛ مطلب بعدی روال کلمات لاتین ، تابلوهای فروشگاه‌ها و شرکتها است که نمونه بارز آن استفاده از کلمه لاتین saleبه جای حراج یا فروش فوق العاده است. این مطالب نشانه خودباختگی است و وزارت ارشاد طبق قانون موظف است جلوی این مسائل را بگیرد.
اصل طرح امنیت اخلاقی کار درستی است و با توجه به نگاه خاص فرهنگی دولت اجرای آن بسیار ارزشمند است و من از نیروی انتظامی و سردار احمدی مقدم تشکر می‌کنم؛ البته نحوه احرای طرح بسیار مهم است و نباید این طرح مثل طرح‌های امنیتی باشد. به عنوان مثال اینکه در خروجی‌های برخی بزرگراه‌ها نیروهای ویژه مستقر شده‌اند آیا مربوط به همین طرح است؟ یا موضوع دیگری مطرح است؟"

 

روزنامه ی ایران هم به نحوی بسیار غرض ورزانه سخنان مطهری را با عنوان «اعتراض به اتکای رئیس جمهور به آرای مردم» مقابل نظر مردم قرار می دهد در حالی که مطهری تنها انتقادی کلی به رؤسای جمهور در ایران وارد کرد که مضمون آن به نظر بنده می توانست مصداق موج سواری و عوام فریبی باشد؛ یعنی کار خودت را بکنی و بعد هم بگویی این کار را کردم چون مردم می پسندندروزنامه ی اعتماد که این اتفاق مجلس عکس روی صفحه ی اولش بود، به نحوی کامل تر نطق مطهری را روایت می کند که بخشی از آن در زیر می آید:

 

"انتقادي كه به وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي داريم، عدم استقلال در برابر نگاه خواص دولت به مسائل فرهنگي است. چون سياست گذاري هاي فرهنگي مجلس از نگاه آقاي مشايي كه مورد حمايت آقاي احمدي نژاد هم هست تابعيت مي كند، در حالي كه وزارت فرهنگ و ارشاد بايد تابع قوانين اسلام باشد. مطهري در ادامه گفت: مشكل اساسي در حوزه فرهنگ در كشور ما اين است كه دولت در برخي موارد سياست هايي برخلاف سياست هاي كلي نظام و نظر مراجع تقليد و روحانيت دارد. او در بخش ديگري از نطق خود نقدي كلي را به روساي جمهور ايران وارد كرد و گفتيك مشكل اساسي در كشور اين است كه كسي كه رييس جمهور مي شود، تصور دارد كه مي تواند با اتكا به آراي مردم سياست هاي اقتصادي، سياسي و فرهنگي مدنظر خود را اجرا كند. در حالي كه رييس جمهور هر مقدار هم كه راي داشته باشد، مجري سياست هاي كلي نظام است كه در جاي خود وضع مي شوند، هر چند خود مخالف آن سياست ها باشد."



بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «الف»



برچسب‌ها: علی مطهری, روزنامه مردم سالاری, روزنامه اعتماد, روزنامه بانی فیلم
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۱/۰۴/۱۷ساعت 10:0  توسط احسان رستگار   | 

زد و خورد و چاقوکشی در سینما آزادی در «انتهای خیابان هشتم»

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سرویس فرهنگی بازتاب (امروز)، احسان رستگار: سینماهای سراسر کشور مخصوصاً تهران یکی از شلوغ ترین ایام خود را در عید امسال تجربه کردند. با وجود این که فیلم های جدایی نادر از سیمین و اخراجی های 3، نوروز 90 را جنجالی کرده بودند، عید امسال نیز کم از پارسال نداشت و با فیلم هایی مثل گشت ارشاد، قلاده های طلا، زندگی خصوصی و انتهای خیابان هشتم یکی از پرماجراترین و خبرسازترین نوروزهای خود را تجربه کرد.

این چهار فیلم به جز زندگی خصوصی از جمله فیلم هایی بودند که بیشتر ایام نوروز را با سانس ویژه حوالی ساعت 1 و دیرتر به اتمام می رساندند.

به گزارش خبرنگار بازتاب، سینما آزادی در سانس فوق العاده 1:15 بامداد پنج شنبه 10 فروردین قطعاً یکی از وحشتناک ترین شب هایش را گذراند. در آن وقت شب آن هم در سالن اصلی سینما، سالن پر بود از تماشاچیانی که یا به عشق حامد بهداد آمده بودند، یا به واسطه اطلاع رسانی و تبلیغات گسترده یا به دلیل موضوع خاص و نحوه پردازش خاص تر آن و یا به هر دلیل دیگری. فیلم پر از تعلیق و دلهره و اشک و آه و پر زد و خورد انتهای خیابان هشتم، فیلم خاصی بود.

تماشاچیان یا سعی می کردند کم تر جدی بگیرندش و یا به نحو غریبی درگیر موضوع فیلم می شدند. موضوع بکر و تؤاماً تنش زایی بود؛ بی پولی، فحشا، خیانت، اعدام و غیرت. درگیری تماشاچیان مخصوصاً مردها با فیلم در فضای سالن حس می شد. گویی رگ غیرت بعضی ها بالا زده بود؛ خواهری که مدتی بود نامزد کرده بود، برای نجات جان برادرش و به دست آوردن پول دیه، حاضر شده بود تن فروشی کند و انتهای فیلم هم با صحنه ای که دوربین منتظر زنای این زن برای نجات برادر محکوم به اعدامش است به پایان می رسد.

فیلم تمام شد. چراغ ها روشن شد. فقط کافی بود چند ثانیه در چشمان تماشاچیان مرد نگاه کنی تا ببینی ناخواسته و ناخود آگاه دچار عصبانیت و درگیری درونی با فیلم و موضوعش شده اند. تا آمدیم به خود بیاییم برای ترک سالن، چند نفر از ردیف 8 سالن شروع به فحاشی به چند نفر از ردیف عقب کردند. از ناسزاها معلوم شد مسأله ناموسی است... گویا چند نفر از پسرهایی که در ردیف پشتی این ها نشسته بودند، برای خانم هایی که همراه آنان بودند مزاحمتی ایجاد کرده بودند. یکی از این جوانان وقتی با بی تفاوتی و اظهار بی اطلاعی چند پسر ردیف عقب مواجه شد، به سمتشان رفت و با جملاتی دیگر درگیری از مرحله لفظی خارج شد و یکی از دوستان جوان معترض از پشت دو سه نفر را غافلگیر و سه ضربه محکم و آبدار روانه پس سر آنها کرد. این ضربه همان و حمله هم زمان جوان شاکی همان و جیغ و فریاد کشیدن ملت و فرار تماشاگران از سالن هم همان.

جمعیت به نظر بالای 300 نفر بودند. هم زمان سیل جمعیت روانه درب خروجی شد.مسئولین سالن درب ورودی را باز نکردند و همه از همان درب خروجی روانه شدند. از طبقه هفتم سینما تا پایین مسیر زیادی بود. همه با نهایت سرعت چه از پله برقی و چه از پله های عادی شروع کردند به متواری شدن. دو طبقه که پایین آمدیم یکی از مسئولین سینما در یکی از سالن ها را باز کرد و پنجاه شصت نفری در آن پناه گرفتند. ناگهان جیغ مردم دوباره بلند شد. دیدیم سه جوان که تی شرتشان پاره شده بود یا به هر ترتیب بالا تنه شان بی لباس بود، با صورت خونی توسط یکی دو جوان دیگر در حال تعقیب و گریزند. جوان غیرتی اول داستان به دنبال یکی از جوانان مزاحم نزدیک سالن طبقه پنجم شدند و این جا بود که همه با نهایت قدرت شروع به دویدن به سمت پله ها کردند. اکثرا پله های اضطراری را به برقی ترجیح دادند و دو پا هم قرض کرده و فرار کردند. حین پایین آمدن دیدیم بالأخره دو نفر از قهرمانان نیروی انتظامی با سرعت در حد پله برقی و نه بیشتر از پله های اضطراری شروع به بالا رفتن کردند. مردم وحشت زده هم می گفتند "آقا بدو، کشتن، چاقو زدن، برین دیگه". به بیرون سینما که رسیدیم انگار خبری نبود. مردم سریع در حال متواری شدن بودند.

صحنه دیگر ماجرا لحظه ای بود که دو پلیس موتورسوار که از آن دو سرباز هم مجهزتر به نظر می رسیدند، روی موتور کنار تاکسی های جلوی سینما لم داده بودند و بعد از داد و بیداد چند نفر از مردم تکانی به خود دادند و تازه رفتند ببینند چه شده. خدا از ما به خیر گذراند و بیچاره آن چند نفری که احیاناً برایشان به شر گذشته، ولی ...

وقتی سوال می کنیم، می گویند اینجا جزو حوزه استحفاظی ما نیست!

 


بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «جام نیوز»



برچسب‌ها: انتهای خیابان هشتم, سینما آزادی, چاقو کشی در سینما, حامد بهداد
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۱/۰۱/۱۸ساعت 4:17  توسط احسان رستگار   | 

آیا کسی از دروغ 87 فرهادی به مردم خبر دارد؟

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصر ایران: این که ما فیلم جدایی نادر از سیمین را فیلمی کم ارزش و خالی از فایده بدانیم، قضاوتی احساسی و غیرمنصفانه است. نکته ای که در این بین فراموش می شود، این است که خوش ساخت و جذاب بودن یک فیلم، شرط لازم برای کسب جوایز بین المللی هست، ولی آیا شرط کافی نیز هست؟

یک سؤال:

چرا مثلاً فیلم «بچه های آسمان» مجید مجیدی یا «طلا و مس» همایون اسعدیان برنده اسکار نشد و مانند جدایی نادر از سیمین جوایز را درو نکرد (هرچند این دو فیلم در نوع خود افتخار آفرین شدند)؟ چرا این اتفاق برای «مارمولک» نیفتاد؟

اصلاً بیایید مثالی شاخصی را قرار دهیم که احدی در آن شک و شبهه ای وارد نمی کند و هیچ کس نمی گوید که این فیلم قوی نیست یا معرکه نیست یا اشک انسان را در نمی آورد یا روح انسان را به جوشش وا نمی دارد یا ذهن انسان را به فکر فرو نمی برد. هیچ کس نه از جهت محتوایی و فیلم نامه و نه از جنبه های فنی فیلم را حتی متوسط نمی داند؛ چه منتقدین روشن فکر، چه منتقدین سنتی تر و انقلابی. شاهکار اجتماعی-سیاسی ابراهیم حاتمی کیا یعنی «آژانس شیشه ای». آیا تا 1000 سال دیگر هم می توان متوقع بود فیلمی که در آن با دیدی منصفانه به دفاع مقدس پرداخته شده یا روحانیت را به عنوان شخصیت اصلی داستان انتخاب کرده (از منظر اکرام) را با جوایز متعدد مورد تعریف و تمجید قرار دهند؟ اما اگر فیلمی ساخته شود که در آن روحانی داستان شخصی حیوان صفت، ظالم، منحرف و دارای سوء سابقه قانونی و اخلاقی باشد مانند سنگسار ثریا م.، بارها مورد ستایش و شایسته دریافت جوایز متعدد شناخته می شود. پس احمقانه ترین حرف این است که بگوییم جشنواره های خارجی سیاسی نیستند.

خود متولیان و برگزار کنندگان جشنواره های مختلف، در نامه نگاری ها و اظهار نظرهای مختلف به انحاء رسمی و غیر رسمی، به طور مستقیم و غیر مستقیم، گفته اند که جوایز محتوایی شان را بر چه مبنایی می دهند و خط قرمزهاشان چیست که در این باب برنامه دو هفته پیش هفت با حضور آقای مسعود فراستی و نادر طالب زاده با استناد به نامه های منتشر شده و مدارک در دسترس عام، ثابت کردند که قطعاً هیچ جشنواره ای این قدر ابلهانه خود را درگیر خرج های چند ده و چند صد میلیون دلاری نمی کنند آن هم بدون سیاست گذاری های مطلوب خودشان.

این جا توهم توطئه به حالت عکس صادق است؛ یعنی خوش خیالان روشن فکر داخلی می گویند جشنواره فیلم برلین و گلدن گلوب و آکادمی (اسکار) سیاسی نیستند، آن ها خودشان به طرق مختلف در حرف و عمل می گویند که ما سیاسی هستیم! فقط کم مانده بیانیه بدهند که: "تو رو خدا! به عیسی مسیح قسم، ما سیاست گزاری می کنیم و اهداف سیاسی هم داریم! چرا ما را دراز گوش فرض کرده اید؟
شما که جشنواره فجر نیم وجبی تان سیاسی است، آن وقت مراسم اسکار چند صد برابری ما می خواهد سیاسی نباشد؟
این فرصت را در جهت بسط اهداف فرهنگی، اقتصادی و سیاسی خود را که در هم تنیده اند را به باد فنا بدهیم؟
هنوز ما را نشناخته اید که بدون توجیه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جواب سلامتان را هم نمی دهیم چه برسد به جایزه و قدردانی و چهره سازی چهانی از شما ایرانیانی که دشمنان درجه یک ما هستید و تا این اندازه علیهتان قطع نامه صادر و تحریمتان می کنیم؟"

و اما نقد جدایی نادر از سیمین: تصادف کارگر فیلم با بازی ساره بیات، یکی از مهم ترین قسمت های فیلم است که ما نمی بینیم. چرا؟ چون حتی راضیه که نماد دیانت و پایبندی به شرع است هم در فیلم دروغ می گوید!
اتفاقاً راضیه با نگفتن واقعیت، بزرگ ترین و مؤثرترین دروغ را می گوید. این دروغ آن قدر بزرگ است که حتی در فیلم هم ما با ندیدینش می فهمیم که عجب! این راضیه خانم چادری مذهبی هم که تو زرد از آب در آمد! چطور برای طهارت دادن پدر نادر از مرجع تقلیدت اجازه می گیری و این قدر وسواس داری تا خدای ناکرده حرام مرتکب نشوی؟ اما برای پنهان کردن گره کوری که همه را به جان هم انداخته و عدالت را سردرگم کرده تا لحظه ی آخر واقعیت را نمی گویی؟ خانم مذهبی؟ سر پول و دیه، حتماً باید مجبور شوی تا بگویی؟ پول این قدر مهم است؟ حتماً باید وجدان درد تو را به وضعی بیاندازد تا آن هم برای این که با پول حرام بچه تربیت نمی شود یا پول حرام خوردن ندارد و قس علی هذا، پول حرام را نگیری؟

از آن جا که نادر شخصیتی قاعده مندتر نسبت به سیمین دارد و اهل مبارزه و خانواده دوست تر است، ناخود آگاه مخاطب با وی همذات پنداری می کند و همراه می شود.
در واقع در جدایی نادر از سیمین، این شخصیت نادر است که برنده می شود در حالی که اندیشه ی سیمین پیروز میدان است. زیرا سیمین کسی است که دروغ نمی گوید، صادق است و خالص تر است. وقتی نادر دروغ می گوید، ما هم می گوییم خب با این همه مشکل، نگهداری از پدر و دخترش، طلاق و دیگر مشکلات، اگر دروغ نگوید کمرش می شکند زیر بار مشکلات و از این دست توجیهات. یعنی ما می گوییم دروغش مصلحتی است در حالی که دروغ نادر کاملاً منفعتی است و زمانی که بیچارگی خانواده ی راضیه را می بینیم، دیگر نمی توانیم دروغگویی نادر را توجیه و هضم کنیم و با یک چرخش، طرف سیمین را می گیریم که هر چه هست و اگر چه خود خواه است، ولی دروغ گو نیست. این جاست که ما مجبور می شویم از میان ارزش ها، یکی را انتخاب کنیم؛ یا راست گویی یا خانواده دوستی، یا ماندن در جامعه ی دروغ زده ی ایران یا رفتن به غربت صاف و صادق!

صحنه ی پیش از پایانی فیلم هم تکان دهنده است؛ صحنه ای که در آن شهاب حسینی به ساره بیات می گوید "تو دروغ بگو، پای من... ما بد بخت بیچاره ایم، به این پول احتیاج داریم، تو بگیر هیچی نمی شه."
در این جا نیز عقاید سست و اباحه گرایانه ی شوهر راضیه را می بینیم که نشان گر سطحی بودن و بی خاصیت بودن عقاید مذهبی در بزنگاه هاست. آیا مذهبی های ما اغلب این چنینند؟ آیا حتماً باید پای قسم خوردن وسط بیاید که راضیه حقیقت را کتمان نکند؟ آیا کسی که به عنوان یک ناظر خارجی این فیلم را می بیند، گمان نمی کند که ایران سرزمین دروغ گویان، سست عنصران و انسان های عادی است؛ مثل همه ی کشورها که اگر لازم شود هر دروغی می گویند؟

آقای فرهادی! این اسلامی که ما داریم نیست! درست است که بسیاری دیانتشان از ترسشان سرچشمه می گیرد، ولی خیلی از همین مردم ایرانی همین ایرانی که شما آن را این گونه ضعیف و رنجور می بینید، دیانتشان از عشقشان و ایمانشان سرچشمه می گیرد. پول حرام هم نمی خورند نه به این خاطر که بچه شان تربیت نمی شود یا تربیت می شود؛ بلکه چون این کار ظلم است و این عمل باطل است و ارتکاب به حرام و ناحق، در شأن مؤمن به اسلام نیست. همین و بس.

مگر امام علی (ع) فرمایشی به این مضمون ندارند که مسلمان واقعی نه به خاطر ترس از خدا و نه به خاطر شوق بهشت دینداری نمی کند، بلکه به خاطر عشق به خدا دیندار است؟ آقای فرهادی من هم بسیار به حلال بودن مالم حساسیت دارم. بسیاری را هم می شناسم که از ورود مال حرام به سفره هاشان بسیار مراقبت می کنند.

آری! در ایران امروز، این طیف اکثریت جامعه را تشکیل نمی دهند، ولی تعدادشان اصلاً کم نیست. قطعاً آن قدر کم نیست که شما در فیلمتان که بیش از ۱۰ بازیگر در آن وجود دارد، یک نفرشان هم از این جنس نباشد. شما هیچ گاه در فیلم هایتان مسلمان مؤمن پاک و سالم وجود ندارد.

شما بیشتر عمر خود را ساکن تهران بوده اید. آیا در تهران موجودی که هم آدم باشد، هم دروغ گو نباشد، هم غرب زده نباشد، هم شرق زده نباشد، هم با فرهنگ باشد، هم مؤمن باشد، هم احیاناً زن باشد، هم چادری باشد ندیدید؟ مهم نیست؟ سؤال مضحکی بود؟
قبول دارم. سؤال مضحکی است ولی در خطاب به شما کاملاً موضوعیت دارد. چرا در همه ی چادری های فیلم های شما طیفی خاص از زنان، چادری هستند؟ همه ی چادری هایی که دیده اید از فقر مالی، استضعاف فرهنگی، کم سوادی، عقب ماندگی و دیگر ضعف ها رنج می برند؟
در تهرانی که شما دیدید چادری با فرهنگ استاد دانشگاه با وضعیت مالی متوسط نبود؟ چادری خانه دار عقب نمانده غیر مستأصل راستگو و صادق و محترم تر از چادری های شخصیت های فعلی تان نبود؟ همه ی چادری ها رنگ رخسارشان به زردی می زند؟ خودشان را بد بخت و بیچاره می دانند؟ باید در حال حسرت خوردن و ناله کردن باشند؟ خانواده هاشان کارگرند؟ بی پولند؟ از فرهنگ خاصی برخوردارند؟ خانه هاشان در بخش های جغرافیایی خاصی از تهران قرار دارد؟ این اصلاً بد نیست که یک مسلمان فقیر باشد و مؤمن ولی فقط می خواهم بدانم که واقعاً فقط از این طیف جامعه تعلقات شدید مذهبی دیده اید؟!

از مردها حرف نزدم چون اصلاً و ابداً در فیلم های شما مردها نیمی از آن چه باید هم نیستند. از زن ها بیشتر گفتم چون به نظرم نه تنها به زنان، بلکه به حجاب هم در فیلم های شما بسیار ظلم شده است. حجاب و بدبختی در فیلم های شما رابطه ای تنگاتنگ با یکدیگر دارند. در فیلم چهارشنبه سوری که چادر بر سر ترانه علیدوستی است و همان اول کار آن چنان لای موتور گیر می کند که جان روح انگیز (با بازی ترانه علیدوستی) و شوهرش (با بازی هومن سیدی) را به خطر می اندازد. عجب پوشش بی خودی است این چادر آقای فرهادی نه؟ یا لای موتور گیر می کند یا توی دست و پای آدم می آید. یا سر بد بخت و بیچارگان است آقای فرهادی نه؟ تهرانی ها یا فقیر و چادری اند و اباحه گر و نسبتاً بی بند و بار و یا چادری و کارگر و مستضعف نه؟ این است آن دید واقعی و جامع شما نسبت به تهران و اهالی اش؟

آقای فرهادی! شما هم دروغ گویید. شما همان کاری را کردید که راضیه در جدایی نادر از سیمین کرد. منبع این گفته ام را به دلیل این که آن فرد محترم دست اندرکار عالی رتبه ی دوست داشتنی راضی نیست نمی گویم. البته گمان نکنم اهلش ندانند چه شد ولی قطعاً مردم نمی دانند.

ماجرای «درباره الی» خاطره تان هست؟ شاید تا کنون در رسانه ها بیان نشده باشد، ولی بنده عرض می کنم. داستان از این قرار بود که با نزدیک شدن به جشنواره فجر بیست و هفتم در سال ۸۷، خبری بر سر زبان ها افتاد که فیلم درباره الی اصغر فرهادی به دلیل حضور گلشیفته فراهانی توقیف شده است.

از روزنامه ها مجلات و سایت ها گرفته تا نخبگان همه وارد میدان شدند تا این فیلم را -که پر از بازیگران سرشناس و محبوب بود و مشخص بود حرفی برای گفتن دارد- از قربانی شدن نجات دهند.
 همه خیال می کردند دارد در حق روشن فکری سینمای ایران جفا می شود. هنوز هم بسیاری همین فکر را می کنند. فکر کنید... در حق روشن فکربازی و روشن فکری جفا شود آن هم در دولتی که سیاست های فرهنگی اش را آقای مشایی رقم می زند؟! محال ممکن بود ولی این قدر اذهان متوجه این داستان بود که تنها علت ماجرا گم شد.

می دانید چرا درباره الی بعد از کلی کشمکش وارد جشنواه شد؟ به دو دلیل:یکی این که رئیس جمهور می خواست مانند یک ناجی وارد میدان شود و این فیلم را از توقیف رها کند که همین طور هم شد. از این قبیل ناجی گری های آقای رئیس جمهور، می توان به طرح تفکیک جنسیتی نیز اشاره کرد که وزیر دستور اجرا داد و آقای احمدی نژاد دستور لغو اجرا (به این وضعیت می گویند همه فدای یکی، یکی برای خودش).

دومین دلیل این که درباره الی در زمان مقرر شده اصلاً آماده نبود و بعد از همه فیلم ها به جشنواره رسید. آقای شمقدری به دروغ دلیل عدم ورود این فیلم به جشنواره بیست و هفتم را توقیفش اعلام کرد؛ چرا؟ چون فیلم اصغر فرهادی باید به بهترین نحو دیده می شد؛ با آن همه سر و صدا و هیاهوی رسانه ای که در حاشیه این فیلم ایجاد شد، معلوم بود که مخاطبین و نیز منتقدین حداقل از روی کنجکاوی فیلم را با دیدی ویژه می بینند.
هم چنین در فرصتی که تأخیر شد، تنها بهانه برای نمایش فیلم در جشنواره با آن همه تأخیر، توقیف بود. این بازی ای بود با نقش آفرینی معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد و دست اندرکاران درباره الی از جمله اصغر فرهادی به عنوان همه کاره فیلم ... .

اخلاق شما را هم در سکوت معنادارتان هنگام قاچاق اخراجی های 3 دیدیم. حتی با این فرض که این فیلم سخیف بود، ولی سکوت شما که به هر ترتیب در آن زمان رقابتی خونین بین طرفداران این دو فیلم درگرفته بود، اصلاً نه اخلاقی بود نه عقلانی.

شما منصفید؛ ولی انصافتان از جنس انصاف بی بی سی است. بی بی سی معمولاً دروغ نمی گوید ولی چیدمان راست هایش دروغ پرورانه است. مثلاً در برنامه های مخاطب محورش ۸۰ درصد می شوند مخالف نظام و ۲۰ درصد می شوند موافق نظام؛ آن ۲۰ درصد هم تشکیل شده اند از انسان های سطحی نگر و عصبی. مخالفان هم می شوند اساتید دانشگاه، انسان های ژرف اندیش و با کمالات و فهیم. شما دروغی باورپذیر را به مخاطب حقنه می کنید.

آری جامعه ایران اوضاعش نابسامان است؛ در وصف بیچارگی جامعه ما همین بس که فرهادی ها می توانند با زیرکی هر وصله ای را به آن بچسبانند. دروغ در جامعه ما وقتی درد آور است که منتقد دروغش اصغر فرهادی باشد و این وقتی زجر آورتر است که خود اصغر فرهادی هم دروغ می گوید یا در دروغ به نفع آثارش مشارکت می کند. شبحی از انصاف در فیلم شما موجود و آن هم رواج دروغ در ایران بود. اما در جدایی نادر از سیمین هیچ راستگویی نبود. واقعاً در جامعه تهران هیچ راستگویی نیست؟ یا آن قدر نبود که شما در داستان بگنجانیدنش و قواره ی داستانتان قناس نشود؟

در فیلم تان ایران سرای دروغ است. ایران جایی است برای رفتن. ایران جایی است برای نماندن. ایرانی جماعت یا دروغ گوست یا در حال راست نگفتن یا در حال ترس از عواقب گفتن واقعیت و فرار از حقیقت. اما یکدفعه در مراسم گلدن گلوب مردم ایران صلح طلب می شوند! مردم ایران خوب می شوند! گل می شوند! بی همتا می شوند. این یعنی چه؟ یعنی مردم ایران خودشان خوبند ولی شرایط ایران خیلی انسان ها را به سمت بی اخلاقی می برد؟

آقای فرهادی! غرب دغدغه این را ندارد که شما فرهنگ ایرانیان را غنی تر کنید. دنیا دغدغه این را ندارد که کشورهای جهان سوم توسعه یافته تر و آزادتر شوند. دنیای دغدغه این را ندارد که حرف حقی زده شود و روحیات و شخصیت های حق طلب آنان سر شوق بیاید. دنیا احمق نیست که فقط به دلایل فنی به شما جوایز گلدن گلوب، مروارید سیاه و خرس طلایی بدهد. خودت هم می دانی از جهت فنی آن قدرها که تحویلت می گیرند فیلم تکی نساخته ای.
خودتان هم می دانید فیلمتان پدرخوانده نیست. همشهری کین هم نیست. کریمر علیه کریمر هم نیست. اصلاً چرا باید بیایند از شما این چنین چهره ای جهانی بسازند؟ از شما هنرمندتر و توانمند تر نبود؟

واقعاً به خیال شما فیلمی از همان جهت فنی که این قدر به آن می بالید، قوی تر، بدیع تر و جذاب تر نبود؟ آن ها دوربین رو دست ندیده اند؟ دکوپاژ تلویزیونی شما را ما نمی فهمیم، آن ها هم نفهمیده اند؟ برای ما سبک و سیاق شما جدید است؛ آن ها هم نمی فهمند فیلم سینمایی شما، ساخت تلویزیونی سریال های خودمان است؟ برای آن ها هم قاطی کردن شهاب حسینی و سر به دیوار کوفتنش بی بدیل است؟ برای آن ها هم پایان باز (Open Ending) داستان شما معرکه است؟

آن ها هم مبهوت بازی رهاتر تلویزیونی بازیگران با خط کشی های کم تر سینمایی شده اند؟ فکر کردید همان خارجی ها نمی فهمند تنها گزینه ی که به قطع ترمه آن را رد می کند، زندگی با پدر دروغگویش در ایران است؟ ترمه یا با مادرش می رود. حتی این که با هیچ کدام زندگی نکند محتمل تر است تا این که با نادر دروغ گو زندگی کند. پایان فیلم باز نیست؛ بلکه گویی شما یک صحنه از انتها را بریده اید، همین.

برادر من! فرنگی ها به کیارستمی که در صید جایزه و جشنواره بازی پدرخوانده ای است برای خودش هم بی حساب و کتاب جایزه نمی دهند! به شیرین کیاستمی جایزه دادند. به کپی برابر اصل کیارستمی جایزه دادند. چرا ندادند؟ چون جذاب نبود؟ چون بکر نبود؟ انصافاً منی که از سبک فیلم سازی کیارستمی و شخصیت ایشان اصلاً خوشم نمی آید هم به نظرم آثارش جذاب است. این دو اثر اخیری که نام بردم هم واقعاً خلاقانه است؛ کاری ندارم چقدر با نظرات من مطابقت دارد یا ندارد (که به وضوح ما را سنمی با امثال این بزرگوار نیست). چرا به این همه اثر که در این یادداشت نام بردم جایزه نداده و نمی دهند و نخواهند داد؟ چون به اندازه ی کافی به وطنشان ناروا و نامربوط نسبت نداده اند. چون به اندازه ی شما ضرب شصتشان کاری نبوده و ارزش های جامعه ی ایران را به سخره نگرفته اند.
جناب آقای فرهادی! این حرفم از صمیم قلب است! شما قطعاً هم هنرمندید، هم به تعبیری نابغه اید، هم صاحب فنید، هم درد آشنایید، اما انصافتان در حد شخصیت های داستان است. من به عنوان یک ایرانی شما را نماینده ی خودم و کشوری که در آن با میل خود و به انتخاب خود زندگی می کنم، نمی دانم. 

فیلمتان، پیامش و شخصیت هایش را نماینده ی خودم نمی دانم. نماینده ی دوستان و عزیزانم هم نمی دانم. شما را نماینده ی ایران اسلامی نمی دانم. نماینده ی ایران غیر اسلامی هم نمی دانم. اصلاً شما نماینده ی هیچ کشوری نیستید. آقای فرهادی؛ شما به تعبیر روشن فکران غرب زده، جهان وطنی و به تعبیر بنده ی حقیر وطن فروش هستید. شما وطن فروشی محترم و مؤدب هستید. نه! شما آبرو فروش هستید. فکر کرده اید حرف مگویی گفته اید که کسی نمی دیده یا نمی دانسته؟ این همه خبرنگار بی بی سی و دیگرانی که در ایران بوده اند و گزارش های متعدد تهیه کرده اند، این همه جامعه شناس و نخبه ی داخلی و خارجی، کنکاش و کالبدشکافی نکرده اند و گزارش هایش پخش نشده که در جامعه ما چه می گذرد؟ خیر؛ می دانید چرا همه حتی خود من این گونه پای فیلمتان میخکوب شده بودیم؟ حتماً می دانید ولی می خواهم اعتراف کنم که الحق و الانصاف فیلمتان مجذوبم کرد، حتی من منتقد شما را؛ چون تا کنون چنین دروغ باورپذیر و شیرینی در قالب یک فیلم نه شنیده و نه دیده بودم.

جناب فرهادی! آقای حاتمی کیا چرا آن نامه را خطاب به آقای میرکریمی و در تقدیر از یه حبه قند و با کنایه به شما نوشت. دیده اید هر کجا می رود از شما انتقاد می کند و برایتان ابراز تأسف؟ همان حاتمی کیایی که به موجب نقدهایش هم از شما بیشتر ناسزا و حرف نامربوط از داخل و خارج شنیده و هم بیشتر آثارش توقیف شده اند. همان حاتمی کیایی که شما فیلم نامه ارتفاع پست را به عنوان اولین کار حرفه ای و مهم سینمایی تان برایش نوشتید. همان حاتمی کیا هم شما برایش فیلم سازی وطن فروش به نظر می رسید. البته بنده نمی دانم ماجرای ویزا دادن به شما یا پناهنده شدنتان (که تکذیب کردید) یا تشابه ظاهری نظرتان با سیمین که در ایران بچه تربیت نمی شود و باید از ایران رفت، تا چه اندازه صحت دارد.

فقط این را می دانم که ما ایرانی هستیم. خوشحالیم و خدا را شاکر که در این جا متولد شده ایم. از ایران نه مهاجرت می کنیم و نه فرار. ایران را می سازیم و از هیچ کس هم جایزه نمی خواهیم. ایرانیان را هم نه برترین قوم جهان می دانیم و نه مانند شما موجوداتی دروغ گو، خود گم کرده و مأیوس. البته قبول دارم که امثال شما هم در ایران کم نیستند و این نیز حاصل دسترنج خائنانه ی امثال شماست که بر قشری از مردم که مأیوسند و خودزنی می کنند می افزاید.

آقای فرهادی! خرس طلا، مروارید سیاه، گلدن گلوب و اسکار شما برای ایرانیان وطن دوست، به مثابه جایزه ی صلح نوبل خانم شیرین عبادی است. اتفاقاً او هم شخصیتش در نوع خود شبیه شماست. از جیب ملت و با آبروی ملت خودزنی می کند؛ خود زنی که نه، ملت زنی می کند. یعنی می گوید این مردم مظلومند، بیچاره اند، فلک زده اند، همه چی داغونه، ما چقدر بدبختیم، بیایید به ما حمله کنید. شما نمی گویید حمله کنید، ولی می گویید این مردم ما حیوونی ها مردمان خوبی اند، فقط بیچاره ها مجبوند دروغ بگویند. دست خودشان نیست. فلک زده ها شرایط حاکم بر جامعه مجبورشان می کند دروغ بگویند. تقصیری ندارند. به هر حال زندگی در ایران است و هزار مشکل لاینحل! خلاصه شما سفیر ما نیستید... اصلاً هم خیال نکنید بی شمارید. کاملاً قابل شمارشید. به شمارش ایرانیان وطن فروشید. درود بر شما!


بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «مشرق نیوز»



برچسب‌ها: فرهادی, جدایی نادر از سیمین, دروغ فرهادی, درباره الی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۱۱/۲۰ساعت 11:31  توسط احسان رستگار   | 

بر دستور غلط ، تکلیف تمرّد است


بسم الله الرّحمن الرّحیم


عجب تکان دهنده بود، قسمت سی و پنجم مختارنامه! البته بسیاری پس از مشاهده ی قسمت سی و چهارم پایکوبی کردند که ببینید، ولایت مدار به کیان می گویند. بدون این که قصد شبیه سازی و تطبیق تاریخی خاصی در نظرم باشد (که اتفاقاً با آن به شدت مخالفم و معتقدم تاریخ آن چنان هم تکرار نمی شود) و صرفاً از حیث کسب تجربه، فکر کردم بد نیست این قسمت را دقیق تر مرور کنیم و بفهمیم که اتفاقاً از بزرگ ترین اشتباهات البته سهوی هم وطن ما در قیام مختار، همین بود که دیدیم.


مهم نیست که آمر احمق باشد یا امر احمقانه، دستور ظالمانه باشد یا دستور دهنده ظالم، مافوق بر باطل باشد یا فرمانش باطل، مهم این است که امر نابحق نباید اجرا شود. ما مکلف به انجام وظیفه هستیم، مابقی کار و نتیجه با خداست؛ توکل به او. اگر کیان در حرورا از امر نابحق سرپیچی می کرد، آمر که در آن لحظه دچار جهل شده بود، به سر عقل می آمد و قیام مختار هم نهایتاً به شکست نمی خورد.

نباید کاری کنیم که هم آمر پشیمان شود و هم خود پیش وجدانمان، خدا و مردم شرمنده شویم. احمر که آمر به باطل بود هم پشیمان شد. سپاهیان به هم ریختند. خلاصه شیرازه ی همه چیز از هم پاشید. این دقیقاً ثمره ی فرمانبرداری و مطیع بودن کیان بود. همه پشیمان شدند و آرزوی مرگ کردند؛ از کیان مطیع گرفته تا بن وهب و احمر.

کیسان ابو عمره از اسب افتاد تا از اصل نیفتد، ولی سخت در اشتباه بود؛ وقتی او از اسب پیاده شد، از بال قدرت الهی نیز پیاده شد. تبعیت او از فرمان باطل نه موجب وحدت شد و نه فتح و ظفر. اگر در حقانیت امری حجت بر ما تمام است، باید بر اساس همان، اجتهاد کرده و عمل کنیم.


از فرماندهان سپاه مختار: از ایرانیانی که در لشکر مرحوم کیان بودند، ثلثشان باقی مانده. هولناک روزی بود امیر! مسلمان نشنود، کافر نبیند!

عبد الرّحمان ابن شریح: بدون شک این دام، نیرنگ مهلّب است و یقیناً بن شمیت واقف به حیله نبوده! در عجبم کیان و بن کامل چگونه زیر بار دستوری غلط رفته اند؟

فرمانده: بین احمر و کیان نزاع لفظی هم شد. احمر مصر بود و عصبانی. کیان جبراً اطاعت کرد.

بن شریح: چه جبری؟! بر دستور غلط، تکلیف تمرّد است.




در صحنه ای که عبد الرّحمان ، مصعب را بالای جسد عمویش -که چون به مالیخولیا مبتلا شده، او را کشته- می برد، گفت و گوی زیر رد و بدل می شود:

مصعب ابن زبیر: کمی ظالمانه است!

عبدالرّحمان کندی: چاره ای نبود امیر! ترسیدم اصرار حکومت را فاش کند! من به آبروی دولت خلیفه فکر کردم. گاه واجب است ظلمی شود، تا مشروعی آسیب نبیند.

مصعب ابن زبیر: من روی هوش و شمشیر تو حساب می کنم عبد الرّحمان.


استدلال های عبد الرّحمان بسیار تأمل برانگیز بود. فارغ از این که چه قاتل و چه مقتول هر دو انسان های منحرف و از سپاه باطل بودند، ولی جملات عبد الرّحمن چشمان مصعب را هم گرد می کند. به نظر او می توان با دست نجس، دست به عملی پاک زد؛ یعنی ظلمی رو برپا کنیم تا عدالتی باقی بماند! یعنی چه؟ شاید بتوان گفت چیزی شبیه به کسی فحش بدهی تا مؤدب شود! این تفکر شرک آلود و التقاطی به قول حجت الاسلام محمد مطهری، مانند شرایطی است که کسی بخواهد با شراب خواری از سنت نبوی پاسداری کند.

مثلاً اگر هدف حکومت اسلامی، برقراری عدالت و گسترش حق است، پس چرا باید لازم شود که ما فردی نابحق مرتکب شویم یا ظلم کنیم، و اگر چنین کنیم، پس عملاً در حال عمل علیه همان هدف اولیه هستیم و این یعنی حرکت در جهت خلاف آن هدف، پس دیگر حفظ چه و برای چه و این است که می شود دور باطل (شاید هم دور از جان دور دور باطل). و این جاست که به حکت حدیث امیر المؤمنین علی (ع) پی می بریم که می فرمایند: «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم».

پس عملاً کسانی که چنین استدلال و تحلیل های احمقانه ای دارند، خطرناک ترین دشمنان نظام هستند و باید از این افراد به جد ترسید و بر حذر بود.



بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «الف»

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «آینده»


+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۱ساعت 6:37  توسط احسان رستگار   | 

قیام عرب نیا؛ مختار علیه بهداد

 
بسم الله الرّحمن الرّحیم

"مارلون براندو الآن تبدیل شده به یه کسی که ما می تونیم پشتش خودمونو قایم بکنیم و شبیه یک بازیگر مجنون بریم سر صحنه، هیچ کدوم از رفتارامون نه بر اساس انسانیت نه بر اساس اصول حرفه ای نه بر اساس توجه به سرنوشت مردم، هیچ... هیچ... فقط بر اساس شیفتگی خودم انجام بشه و اسم خودم رو هم بذارم شبیه مارلون براندو. عیب نداره بذارین. نتیجه چی می شه؟ نتیجه این می شه که کسی که می خواد بیاد بازیگر بشه نمی خواد بازیگر شوریده ای باشد که روح جست و جوگرش به دنبال رهایی، خلوص و از طریق اون حقیقت جویی است؛ فقط می خواد اسمی باشه که همه به زبون بیارن، عکسی باشه که همه جا هست." این ها جملاتی بود که جمعه 30 اردیبهشت از زبان فریبرز عرب نیا در برنامه هفت جاری شد.

برنامه ی هفته ی گذشته ی هفت، از بهترین های هفت بود. شاید درخواست گزافی باشد که بازیگری این چنین بر برآیند هنر و اخلاق به عنوان آرمان هنر تأکید داشته باشد ولی عرب نیا بدون این که بهراسد از این که او را از دایره ی روشن فکران خارج کنند، حرف دلش را زد و بیشتر از این که از بازیگری حرف بزند، از ظرفیت و اخلاق یک بازیگر کامل سخن گفت. عرب نیا به بهترین نحو، امثال علی معلم و محمدرضا شریفی نیا که هر کدام به سبک خود و در حد خود، نقش عمده ای در گسترش سینمای مبتذل و سخیف در ایران داشته اند را به نقد کشید و محمدرضا گلزار را هم نقد کرد؛ البته نقدش به گلزار در حد هنر گلزار بود و نه بیشتر و به یکی دو جمله بسنده کرد. لب کلامش هم این بود که امثال او را باید رها کرد به حال خودشان و ارزش ندارند که رسانه ها این قدر به آن ها بپردازند. دفاع عرب نیا از گلشیفته فراهانی نیز جالب توجه بود. به عنوان کسی که با رفتنش از ایران تمام شد و سوخت و ما در رفتنش بی تقصیر نبودیم و او سرمایه ی ایران بود که سوخت. خلاصه عرب نیا ثابت کرد که واقعاً در میان بازیگران ایران، یک مختار به تمام معناست؛ چه در زندگی خصوصی و اخلاق و چه در فن و هنر بازیگری.

در میان صحبت های عرب نیا، کلیپی پخش شد که به گمانم پدیده ای نو ظهور بود. شاید اولین بار بود که در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، تصاویر فردین، بهروز وثوقی، ناصر ملک مطیعی و دیگران به عنوان بخشی از تاریخ سینمای ایران قبل از انقلاب به تصویر کشیده می شد. این که شخصیت های فردین، بهروز وثوقی و امثالهم شخصیت های الگو و آرمانی و اخلاقی سینما و جامعه ی ما نیستند، درست است ولی آیا می توانیم بگوییم که بازیگران پس از انقلاب از قبل از انقلاب اخلاق مدارترند؟ پس چه بهتر که حداقل در حد تاریخ نگاری و واکافی هنر ایران، گاهی هم به آن دوران گریزی بزنیم تا دریابیم که آیا سینمای ما سیر صعودی داشته یا در حال درجا زدن است.


پانوشت:

این یادداشت در شماره ی پنجم نشریه ی دانشجویی «نسیم اعتدال» چاپ شده است.


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۰۲ساعت 21:18  توسط احسان رستگار   | 

پایتختی که خانه امید ماست؛ نوید سالی نکو برای سیما؟

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

مجموعه ی پایتخت، یک عیدی دوست داشتنی و به یاد ماندنی بود از کارگردانی که می داند چگونه مشکلات را مطرح نماید، انتقاد کند و به روایت داستانی بپردازد به گونه ای که منجر به یأس و نا امیدی مخاطب نشود. پایتخت مجموعه ای است که می توان به عنوان سریالی خوش ساخت و آموزنده از آن دفاع کرد. مجموعه ای که روایت می کند، گله می کند، شکایت هم می کند، ولی تبعات محصولش را به عهده می گیرد و دلسوزانه دغدغه اش را مطرح می نماید تا مبادا بینندگان میلیونی نوروزی را با انبوهی از نامهربانی ها و مسکلات، غمناک و پژمرده رها کند. تعهد و وظیفه شناسی مقدم، معمولاً بر هر اصل دیگری در فیلم سازی اش مقدم است.

فیلم نامه آن چنان روان و پخته روایت می شود که زمان را می رباید و تنها با تیتراژ انتهایی فیلم است که متوجه به پایان رسیدن آن می شویم. اگرچه درون مایه ی طنز فیلم نامه از عواملی است که بسیار به جذاب تر شدن داستان کمک می کند، ولی نمی توان فیلم نامه ی نگاشته شده توسط محسن تنابنده را نادیده گرفت؛ بلا تشبیه گویی تنابنده از روحش در تک تک شخصیت های داستان دمیده و آن چنان هر نقش، منطقی و کامل شخصیت پردازی شده که نمی توان گفت نقی دلنشین تر بود یا بابا پنجعلی، هما باورپذیرتر بود یا گلرخ. حقاً فیلم نامه احتیاجی نداشت که به قول آقای مقدم، یک "واو" به آن افزوده شود.

فارغ از این که آیا تنابنده هم در فیلم نامه ی دکوپاژ شده نقش داشته یا تماماً این قسمت توسط کارگردان (سیروس مقدم) به انجام رسیده و نهایی شده، فقط می توان گفت که تأیید کردن و احسنت گفتن به میزانسن، دکوپاژ و تدوین مجموعه بسیار آسان تر است از ایراد گرفتن از تندی و کندی صحنه ها و قسمت ها (ریتم یا ضرب-آهنگ داستان)، آب بستن یا نبستن به سریال و یا دیگر عیوب سمعی و بصری محتمل، به پایتخت. نهایتاً احسنت باید گفت به این گروه. فیلم برداری این مجموعه نیز با وجود این که دقیقاً مانند چاردیواری در بسیاری از صحنه ها دوربین رو دست است، ولی بسیار به جا و دقیق استفاده شده بود و ما در همه ی صحنه ها احساس می کردیم که حضور داریم و قاب بندی ها و زوایای دوربین، بسیار ما را با پایتخت مأنوس می کرد.

گویی سیروس مقدم با قبرستان قرار داد بسته و بهشت زهرا سر قفلی فیلم هایش است، ولی همین یادآوری مرگ در حد چند دقیقه می تواند گاهی تلنگری بزند و ما را در خوشی های عیدانه ی نوروز، سرمست نکند.

تیتراژ ابتدایی و انتهایی و موسیقی متن، کاملاً همراه موضوع و شخصیت های داستان و به جرأت می توان گفت از زیباترین موسیقی های محلی است که نه تنها دافعه ایجاد نکرده، بلکه مخاطب را به این سبک موسیقی علاقه مند می کند.

بدون شک پایتخت، از آن جنس سریال هایی بود که مردم چه در خانه و چه در مهمانی، لحظه شماری می کردند تا به تماشایش بنشینند و در کنار خانواده، لحظاتی خانوادگی را به خنده و شادی بگذرانند و بیاموزند که هر جا که هستند، چه در تهران، چه در علی آباد کتول می توانند خوشحال باشند. پایتخت بسیار منطقی و خیلی دل نشین به مخاطب آموخت که چگونه می توان در تهران نگون بخت بود و در شهری دور افتاده و کوچک، زندگی را جشن گرفت.

بسیار مبارک است که تکیه کلام های شیرین و به هنجاری مانند تکیه کلام های پایتخت وارد شوخی های محاوره ای مردم شوند تا برخی تکیه کلام های نه چندان مؤدبانه ی مجموعه های مدیری.

با وجود برخی اعتراضات عجیب از جمله نامه ی اعتراض آمیز سید رمضان شجاعی کیاسری نماینده ی سازی در مجلس شورای اسلامی به لهجه ی این مجموعه، لازم به ذکر است که لهجه ی شخصیت های داستان، به هیچ وجه هجو هم وطنان شمالی نیست؛ بلکه جلوه گر لهجه ی نقطه ی خاصی (علی آباد کتول) از خطه ی شمال کشور است. لبخندی که با دیدن این صحنه ها بر لبان مردم جلوه گر می شود، ناشی از مضحک بودن این لهجه نیست، بلکه به دلیل شیرین بودن این گویش خاص است. علت صحبت نکردن بازیگران به گویش گیلکی، این است که گویش های خطه ی شمال کشور فقط به گیلکی محدود نمی شود ولی چون لهجه ی رشتی ها بسیار شایع و شناخته شده است، لهجه ی متفاوت با آن غریب و شاید مضحک به نظر می رسد. علی آباد کتول هم در استان گلستان واقع است و گویش آن بیشتر به تبری مازندران شباهت دارد تا گیلکی. ضمن این که بر اساس ادعای فیلم نامه نویس و بازیگران این مجموعه، آن ها با مشاهده ی عینی لهجه ی ساکنان علی آباد کتول این لهجه را به نمایش گذاشته اند که تا کنون هیچ موردی از اشتباه و خطا در سخن گفتن و ادای کلمات بازیگران پایتخت اعلام نشده است؛ برخلاف اتفاقاتی که برای مجموعه ی «در مسیر زاینده رود» افتاد و موجب عذرخواهی دست اندرکاران آن شد.

قناعت موج می زند در صحنه ای که نقی هما را دعوت می کند به کلبه ای درویشی در اتاقک کامیون که در عرض چند ساعت آماده کرده و در این جا، وقتی انسان لبخند خسته ی نقی را می بیند و تبسم رضایت هما را، نمی داند که به صفای اینان بخندد یا از نجابتشان بگرید.

شاهکار طنز داستان هم دقایق پایانی قسمت آخر است که این خانواده ی ساده و دوست داشتنی، دور هم جمع شده و با چسباندن کاغذ معما بر پیشانی یکدیگر، سیزده شان را به در می کنند تا به همین بهانه، خستگی راه را هم از تن به در کرده باشند. نکته ای که در این صحنه انسان را به فکر فرو می برد و شاید ناخواسته جنبه ی فلسفی به خود بگیرد، خودشناسی عمیق ساده لوح ترین شخصیت داستان یعنی باباپنجعلی است که تنها کسی است که دقیقاً می داند چه می خواهد و بلافاصله می گوید "مَََشََدهِِِ...؟!". شاید این بهترین هدیه ی عیدی گروه پایتخت به ما باشد که بدانیم چه می خواهیم، بدانیم که آن چه می خواهیم در کجاست و در سراب اوهام، به جست و جوی پایتخت آرزوهامان نگردیم. پیام داستان هم نمی تواند جز "هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش" دانست. پیامی که هم ما و هم حاتمی کیا دق کردیم تا از روشن فکران سینما ببنیم ولی از جدایی نادر از سیمین پیامی جز "خفقان و یأس و خودباختگی" در نیافتیم.

صحنه ی پایانی پایتخت نیز مانند «چاردیواری»، مشهد و حرم امام رضا (ع) بود که موجب هم ذات پنداری بیشتر مردم با مجموعه و زنده شدن خاطرات زیارتشان در لحظه ی سال تحویل و ایام عید در بارگاه ملکوتی ثامن الحجج (ع) می شود. انصافاً وقتی نور گنبد طلایی امام رضا در عینک ته استکانی بابا پنجعلی منعکس می شود، غرق می شویم در چشمان پر تمنا و خالص پیر مردی که این بار به سادگی و خلوصش غبطه می خوریم.

سیروس مقدم، محسن تنابنده و گروه پایتخت ثابت کردند که می تواند طنز سالم و فاخر ساخت و هجو و لودگی را خط زد، مشکلات عمده ی مردم را برجسته کرد و در عین حال سیاه نمایی نکرد، مردم را خنداند و چند دقیقه بعد گریاند، به فکر فرو برد و فرهنگ اسلامی، قناعت، توکل و توسل را تبلیغ کرد. ثابت کرد که به دور از زرق و برق خانه های کاخ مانند یا مجموعه های پر از دختر و پسرهای جوان رنگارنگ -که نیمی از آنان نقش جانشین بازیگران فارسی وان و دیگر رقبا را بازی می کنند و اصولاً در داستان نقش خاصی ندارد- و داستان هایی که موضوعش دو به شک بودن پدر خانواده در گرفتن دو زن یا سه زن است، مجموعه ای ساده که بسیاری از صحنه هایش از منظر چشمان مردم با دوربین رو دست (بدون ریل گذاری) از مشکلات و دردسارهای قشر مستضعف جامعه سخن گفت، مردم را در روزهای شاد عید با مشکلات هم نوعانشان درگیر و توأماً رضایت کاملشان را جلب نمود.

خلاصه به امید روزی که همگی با بابا پنجعلی ها "بریم مََشََد" و دلی از عزا در آوریم تا دست از سر چهار لاخ شوید نقی بردارد و مدام نگوید "نَََقی...! نَهار نَخِردَم" و یاد بگیریم که نباید اگر کسی حرفی زد که به مذاقمان خوش نیامد،"بِزْنیم دَهْنش" و نقی ها همیشه یادشان باشد که بیشتر اوقات کسی "با ما مَََسْله ندارهِِِ" و معمولاً این خود ما هستیم که مسأله ساز می شویم و سادگی مان کار دستمان می دهد، ارسطوها بدانند که همیشه هم بد نیست که آدم "حِساس بشه" و اعلام می کنیم که با عطر صفای پایتخت و با ریح وفای کارگردانش، عمیقاً "تَت تثیر" قرار گرفتیم (تت تثیر=همان تحت تأثیر به زبان ارسطو).

پایتخت بهترین مکان برای همه نیست؛ پایتخت هر کس همان جاست که بتواند آن باشد که می خواهد و باید باشد.


پانوشت:

بارگیری (دانلود) تیتراژ ابتدایی و انتهایی مجموعه ی پایتخت



بعد التّحریر:

همین یادداشت در سایت خبری-تحلیلی «الف»

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۰/۰۱/۱۶ساعت 13:16  توسط احسان رستگار   | 

طنز/فیلم هایی که به جشنواره بیست و نهم نرسیدند

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم


این یادداشت طنز بوده و اسامی تمامی فیلم های آن خیالی می باشد. اسامی فیلم ها الهام گرفته از آثار قبلی آن فیلم ساز بوده و یا بنا بر افکار آن فیلم ساز نام گذاری شده است؛ مثلاً اسامی خیالی فیلم های عبد الرضا کاهانی، الهام گرفته از فیلم های واقعی «اسب حیوان نجیبی است» و «هیچ» می باشد. خلاصه اگر از دلیل نام این فیلم های خیالی سر در نیاوردید، سری به اسامی فیلم های واقعی کارگردان بزنید یا در قسمت نظرات بپرسید تا دلیل انتخاب آن اسم را خدمتتان عرض کنم.  

 

فیلم های زیر یا در ۹ سال اخیر ساخته و توقیف شده و یا پس از مشاهده ی وضعیت باز یا بهتر عرض کنم پاره پاره شده ی فرهنگی و سینما در دولت دهم، به صورت كاملاً ویژه برای جشنواره ی بیست و نهم فجر ساخته شده اند:

 

عبدالرضا كاهانی: «این گاو شاخ نمی زند»، «توله سگ حیوان پدرسگی است»، «خر حیوان عر عرویی است»، «خر من حیوان الاقی است»، «هیچ پیچ آب هویج».

تهمنیه میلانی: «آره عوضیا،من فمنیستم» ، «سیروسْ لاشی»، «جِفری بوگندو»، «واكنش آخر/اپیزود آقا بالاسر نخواستم»، «مردا سر و ته یه كرباسن جز شوهر من»

داریوش مهرجویی: «نمانی»، «تنبوری»، «زنبوری»، «درخت آقای هلو».

  

رضا میركریمی: «به همین خوشمزگی».

ابراهیم حاتمی كیا: نام فیلم امسال او که «بانوی شهر» بود، به «گزارش یك جشن» تغییر یافت. فیلم دیگر وی از «چشمان شهلا» به «كوچه ی بن بست» تغییر نام پیدا كرد.

مسعود ده نمكی: «اعدامی ها»، «خواص بی خاصیت» كه به «خواص بی بصیرت» تغییر نام یافت، «فحشا در فتنه ی ۸۸»، «منم روشن فکر می شم بچه ها منم بازی».

اصغر فرهادی: «درباره ی قلی»، «پیرامون اسی»، «سیزده به در»، «انسون باشید!دین کیلو چنده!» [انسون همان انسان است به زبان محاوره ای(!)]

مسعود كیمیایی: «اعدام»، «قصاص»، «آهن»، «ریش بز كوهی»، «سیاحت»، «سوناتا»، «بی. ام. و.» . 

بهمن قبادی: «كسی از فاحشه های ایرانی خبر نداره»، «همه از هم جنس بازهای ایرانی خبر دارن»، «روزی كه با شرون استون عكس گرفتم»، «زمانی برای بدمستی خودم و شرون (استون)»، «من و ركسانا از زاویه ای دیگر»، «نعره های دختران زشت»، «ز مثل زر زر»، «و مثل ور ور».

جعفر پناهی: «ژولیت بینوش هم با منه...»، «من،جفری،پنجاه سال دارم»، «مشایی به دادم برس»، «نمی خواهم زندان بمانم».

حمید بهمنی: «خرخره ی ابلیس» که به «عملیات پر سر و صدا» تغییر نام داد.

بهروز افخمی: «روز اجنّه»، «ریودوژانیرو»، «سزارین من در فرزند نارس صبح».

كمال تبریزی: «لیلا پیش من نیست»، «مینو خونه ی ماست»، «مارمولك خودمم،والّا...»  

 

فرج الله سلحشور: «توبه ی نصوح پس از فیلم نامه دزدی».

رامبد جوان: «املت در ۵ دقیقه»، «خانم ها مقدم اند».

فریدون جیرانی: «بنفش»، «ستاره ها ۴:ستاره خواهد شد»، «اتوبان اشرفی اصفهانی».

رخشان بنی اعتماد: «فیلم های من و باران و باباش».

محسن مخملباف هم كه پس از رصد كردن سیاست گذاری های فرهنگی دولت، احتمال داد كه ممكن است فیلمش مجوز شركت در جشنواره را دریافت كند، فیلمی را با این عنوان راهی جشنواره كرد: «بلبلان خاموش و من در عرعرم» كه پس از تغییر نام به «خر در عرعر است» اعلام شد كه ما فقط خواستیم رسالت خود را به انجام برسانیم وگرنه فیلم های ایشان قابلیت شركت در مسابقه را ندارد و اگر بخواهیم فیلم های آقای مخملباف شركت داده شود، باید علاوه بر نوعی نگاه، بخشی را با نام «نگاه مخملین» افتتاح كنیم كه دون شأن جشنواره است و موجب وهن خواهد شد.

 

فیلم های دو كارگردانه:

محصول مشترك اصغر فرهادی و بهمن قبادی: «وصال كبوتر نادر و قمری سیمین»

محصول مشترک تهمینه میلانی و نگار آذربایجانی که خدمات فراوانی به تفکر زن سالاری یا فمنیزم در ایران کرده اند: «ما از خارجیا هم خارجی تریم» و «به ما می گن زن!»، «ما زنانی بین المللی هستیم»


پانوشت:

بعد از اتمام یادداشت های پیرامون جشنواره ی فجر، یادداشت های سیاسی وبلاگ نیز با یادداشت دیروز از سر گرفته شد. از این پس اگر گه گاه یادداشتی سینمایی نیز روی وبلاگ درج می شود، به حساب تغییر رویه ی وبلاگ یا انصراف از نوشتن یادداشت های سیاسی نگذارید. نوشتن یادداشت های سینمایی را بگذارید به حساب پویاتر شدن وبلاگ و جامع تر نگریستن آن به ارتباط سیاست و سینما.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۰۹ساعت 3:45  توسط احسان رستگار   | 

پیش بینی ها به وقوع پیوست

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

گزارش روزانه:

پیش بینی های این وبلاگ، پیرامون جذاب ترین مجموعه ی مناسبتی ماه مبارک رمضان امسال، از میان ۴ مجموعه که رقابت تنگاتنگی با یکدیگر داشتند، درست از آب در آمد. در یادداشت «این رمضان ملکوتی شویم» دلایل این پیش بینی نیز به طور مبسوط ذکر شده است.

منتقدان و كارشناسان سينما به سريال ‌های ماه مبارک رمضان درجه دادند و بر اين اساس، مجموعه ی تلويزيونی «در مسير زاينده‌رود» ساخته ی حسن فتحی، بيشترين رأی را به خود اختصاص داد.

به گزارش خبرگزاری فارس، به نقل از جهان، در حالی كه چهار روز تا پايان سريال ‌های ويژه ی سيما در ماه مبارک رمضان زمان باقی است، گروهی از نويسندگان، منتقدان و كارشناسان رسانه، اين سريال‌ ها را مورد ارزيابی قرار دادند.

بر اين اساس، مجموعه ی تلويزيونی «در مسير زاينده رود» ساخته «حسن فتحی» با ۷۷ ستاره، بيشترين رأی را به خود اختصاص داد.
در اين نظرخواهی «جراحت» ساخته ی «محمد مهدی عسگرپور» رقابت نزديكی با «در مسير زاينده رود» داشت و با دو ستاره كم‌ تر در مقام دوم جا گرفت.

«نون و ريحون» ساخته ی فرزاد مؤتمن و «ملكوت» ساخته ی «محمدرضا آهنج» به ترتيب با ۳۱ و ۲۴ ستاره، سوم و چهارم شدند.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۶/۱۷ساعت 10:29  توسط احسان رستگار   | 

هرچی کارگردان بخواد، همون می شه ...

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

مقدمه:

از آن جایی که تأثیر کالاهایی فرهنگی هم چون مجموعه های تلویزیونی، فیلم ها و آثار صوتی، در زندگی امروز انکار ناپذیر است، ممکن است هر از چند گاهی به فراخور زمان، یادداشتی در این موارد هم بنویسم؛ چه راجع به جزئیاتی به ظاهر کم اهمیت و چه به به زعم عده ای مهم. تصور نشود که این چنین مباحثی محوریت وبلاگ هستند، اما به هر حال هم می شود از آن به عنوان زنگ تفریح لذت برد، می توان آن را جدی گرفت و نیز میسر است که تؤماً لذت برد و آموخت؛ به هر حال خود دانید. به نظر بنده که علاوه بر مصوبه های مجلس و عملکرد دولت، این چنین مباحثی نیز در حد و اندازه های خود می توانند مهم تلقی شوند. ضمناً برخی اخبار و مسائل مهم هستند، ولی پرداختن به آن ها در این وبلاگ بی فایده است. بعضی از دوستان گمان می کنند که باید مسائل مهم دنیا و ایران را به ترتیب از اصلی به فرعی اولویت بندی کرد و سپس به صورت زنجیره ای به آن پرداخت. درست است که برخی مباحث این چنین عملکردهایی را می طلبند؛ مثلاً عفاف و حجاب، هدفمند کردن یارانه ها، مصوبه های مجلس و امثالهم. ولی برخی مسائل در این میان مغفول واقع می شوند؛ از مسائل مهم و اصلی بگیرید تا موضوعات مهم ولی شاید فرعی تر. به این ترتیب تمامی موضوعات پوشش داده می شوند؛ کما این که معروف ترین خبرگزاری ها و حتی همین صدا و سیمای خودمان هم معمولاً چنین عملکردی دارند. مثلاً در خبر ساعت ۲۲، از خبری مانند پیدا شدن شخصی در حوالی فلان رشته کوه بهمان کشور غربی، در بهمن گیر کرده و پس از ۱۰ روز نجات یافته است بگیرید تا رکورد زدن شاخص کل بورس تهران! این طبیعت رسانه است و این وبلاگ هم یک رسانه است در ابعاد بسیار کوچک تر.

پس بنده مخالفم با نحوه ی عملکردی که بعضی به هیچ یک از مشکلات معمولی، به ظاهر کم اهمیت و به اصطلاح خودشان عادی توجه نمی کنند و بعد مشغول می شوند به ارائه ی راه حل برای بزرگ ترین معضلات کشور و حتی جهان. به همه ی این مسائل باید پرداخته شود ولی به چه دلیل نباید به این موضوع فکر کنیم، که چرا بعضی از ما بسیجی ها، عادت دارند تا با موتورش خیابان های یک طرفه را مدام خلاف برود و حین خلاف رفتن هم به فکر بیانیه نوشتن باشد و اصلاً انگار نه انگار که این هم خلاف قوانین جمهوری اسلامی است. امام خمینی (ره) در یکی از سخنرانی هاشان می فرمایند که عبور از یک چراغ قرمز هم حرام است (نقل به مضمون).

خلاصه این که به نظر بنده، باید تقسیم کاری بین خبرگزاری ها و وبلاگ ها باشد؛ خبرگزاری های با چند ده هزار بازدیدکننده در روز، به مسائل اصلی و مهم بپردازند و وبلاگ ها به مسائلی بپردازند که آن ها هم معضلند ولی شاید فرعی تر به نظر برسند.

 

القصّه: 

۳ شب پیش، مشغول دیدن مجموعه ی « ملکوت » بودم که نا خود آگاه یک شبیه سازی در ذهنم شکل گرفت.*

در « در مسیر زاینده رود » که از شبکه ی ۱ پخش می شود، در قسمت چهارم آن ضربه ی اشکان خطیبی (در نقش مهران سارنگ) باعث شد تا در دم، مهدی باقر باقربیگی (در نقش مسعود مصیّب) دچار ضربه ی مغزی شود و جان به جان آفرین تسلیم کند. پس در این صحنه، اصابت یک گوی شیشه ای شاید یک کیلوگرمی منجر به فوت وی می شود که البته با آن شدتی که اشکان خطیبی، با قسمت تیز پایه ی گوی به سر وی کوبید، بسیار هم محتمل بود و برای مخاطب کاملاً معقول به نظر رسید.

در مجموعه ی « ملکوت » که از شبکه ی ۲ پخش می شود، نیما شاهرخ شاهی (در نقش سامان) در سه قسمت پیش، یک مشت (قریب ۱۵ عدد) قرص توهم زا (اکستیزی و دیگر آمفتامین ها) را نوش جان کرد. اولین ایراد این بود که بسیاری افراد با خوردن ۲،۳ عدد قرص توهم زا، دچار سکته ی قلبی و یا عارضه های مغزی می شوند. به هر ترتیب پس از خوردن آن همه قرص، بسیار محتمل بود که دچار سکته (قلبی یا مغزی) شود که نشد. 

دومین ایراد، مربوط می شد به اثرات قرص ها. پس از چند دقیقه از مصرف قرص ها، وی تصمیم به خودکشی می گیرد.  از روی پشت بام، از پشت با سر شیرجه می زند روی زمین و از فاصله ی حدود ۵ متری با سر روی پله فرود می آید. قاعدتاً باید مغزش روی زمین پخش می شد، ولی فقط به اغماء رفت و بعد از یکی دو روز دوباره به هوش آمد و برای یک روز دچار فراموشی شد که آن هم موقتی بود و مجدداً حافظه اش را به دست آورد. بر اثر چنین حادثه ای، محلی از اعراب ندارد که کم ترین اتفاقی که برای یک فرد می افتد، این است که در جا بمیرد؛ نمی خواهم بگویم چقدر احتمال دارد قسمتی از مخش روی پله ها پخش شود.

این اصلاً مهم نیست که چه کسی در فلان مجموعه در جا مرد یا این که نمرد. بحث سر این است که چرا مخاطبین این چنین مجموعه هایی، باید جسارتاً -- (همان چهارپایی که دو حرفی است و عَر عَر می کند) فرض شود. یا ملت شعور ندارند که این قسم نامعقولیات را بفهمند و یا توهین به مخاطب برای کارگردانی هم چون آقای محمدرضا آهنج طبیعی است که تصور هر کدام از این دو حالت، یکی از دیگری بدتر است.

چرا به دفعات مکرر، در مجموعه ها و فیلم های ما، اتفاقاتی می افتد که هر عقل سلیمی برای هضم آن، به سوء هاضمه مبتلا می شود؟! شاید هم باید گفت:

هر چی عقلت می کشه، نه اون می شه          هر چی کارگردان بخواد، همون می شه

 


در این شب های سرنوشت ساز، ما را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. التماس دعا! 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۶/۰۹ساعت 9:7  توسط احسان رستگار   | 

این رمضان، ملکوتی شویم

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

این یادداشت را می خواستم همان روز اول ماه مبارک بنویسم، ولی اخبار داغ دیگر، مجال ندادند.

این ماه نیز مانند همه ی ماه های رمضان، شاهد مجموعه های مناسبتی هستیم؛ در شبکه های ۱، ۲، ۳ و تهران.

از آن جایی که ماه رمضان، ماهی است برای خودسازی، باید بیش از پیش، این یک ماه را مغتنم شمرده و حتی القمدور، در بهترین و مفیدترین کارها آن را صرف کنیم. به نظر برخی علما، بهتر است زمان استفاده از تلویزیون در این ماه مبارک، محدودتر از اوقات دیگر سال شود. به نظر، این پیشنهاد بسیار معقول است؛ چون مجموعه های ۳۰ قسمتی تلویزیون، انسان را مجدداً دچار روزمرگی و بیش از پیش درگیر مادیات دنیوی می کنند. اما به هر حال از آن جایی که متأسفانه ما معمولاً مجبوریم بین خوب و بهتر، بد و بدتر را انتخاب و دفع افسد از فاسد کنیم، حال ببینیم که از بین این مجموعه ها، کدام یک را تماشا کنیم، بهتر از وقتمان استفاده کرده ایم.

بیایید پیش از انتخاب مفیدترین مجموعه، یک پیش بینی کنیم درباره ی پرطرفدارترین مجموعه. شاید شما هم خودتان جزو همان دسته ای باشید که ممکن است « جراحت » نبینید، شاید « ملکوتی » نشوید، ذائقه تان با « نون و ریحون » زیاد سازگار نباشد، ولی امکان ندارد که « در مسیر زاینده رود » قرار نگیرید. و اما چرا این حدس قوت می یابد که این مجموعه، پر مخاطب ترین مجموعه خواهد شد؟

 

 

برای مطالعه ی مابقی و نیز دریافت فایل صوتی تیتراژ مجموعه های ماه رمضان امسال، به ادامه ی مطلب مراجعه فرمایید ...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۶ساعت 5:48  توسط احسان رستگار   | 

گمشده در چشم در باد

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

نکات جالب و تأمل برانگیز قسمت اول سری جدید مجموعه:

۱- در صحنه های ابتدایی قسمت اول سری جدید، شاهد هستیم که پارسا پیروزفر (بیژن)، در حال ورزش در ساحل است و زنی که دوست وی است، دوان دوان می آید و شروع به صحبت می کند و در این مکالمه، بیژن را با نام « کاسانوا » صدا می کند. کاسانوا واژه ای با بار معنایی شدید جنسی است که در فرهنگ آمریکایی، که در آن بی بند و باری کلامی و عملی بسیار رایج است، کاربرد دارد. مترادف فارسی دقیق آن هنوز ازائه نشده است [ چون در فرهنگ اسلامی - ایرانی، این چنین لغات رکیک و جنسی، کم کاربرد است؛ مخصوصاً در فضای اجتماعی ]، ولی این لغت برای مردانی استفاده می شود، که برای زنان، از نظر جنسی بسیار جذاب و فریبنده اند.

فلسفه ی این لغت هم باز می گردد به نویسنده ای ایتالیایی منحرف و زن باره به نام « جیاکومو کاسانوا » که عاشق بهره برداری جنسی و روابط نامشروع با زنان بود. به این دلیل، تعریفی که برای اصطلاح « کاسانوا » ارائه می شود، عبارت است از « مردی زن پرست، مشتاق زن و دختر باز که در اغواگری زنان، هنرمند و بسیار کارکشته است. »

۲- در همان صحنه، در انتهای مکالمه، تصمیم می گیرند که با یکدیگر قرار بگذارند. در این جا، واژه ی date ادا می شود که لغتی است که فقط در روابط نامشروع و برای ملاقات های دوست پسر - دوست دختری و نامزدها استفاده می شود. از آن جایی که این دو نفر، تا بدین جای سریال، نامزد نیستند، پس این بدان معنی است که نویسنده، این دو مرد و زن را دوست پسر و دوست دختر در نظر گرفته است. البته ای کاش این دو، پسر و دختر بودند؛ در حالی که هر دو، زن و مردی بیوه هستند که که یکی نزدیک میان سالی و دیگری به مرز کهن سالی رسیده است. 

۳- نکته ی دیگری که در این صحنه، جلب توجه می کند، صدا کردن نامحرمان، یکدیگر را با نام های کوچک است که در فرهنگ ایرانی - اسلامی، امری مذموم و غریب است. بیژن و آن دختر خانم آمریکایی، یکدیگر را با نام های کوچک صدا می کنند. 

۴- در صحنه ای که گویا مربوط است به کلاس تشریح مغز، بیژن در حال توصیف اجزای مغز و ارائه ی توضیح پیرامون عملکرد مغز است.  

توضیحات بیژن، کلاس را بیشتر به کلاس درس روانشناسی تبدیل کرده است تا کلاس تشریح مغز.

به مغز می گوید خودشه همون چیزی که می بینیم و همون چیزی که می دونیم

رؤیاها توهمات و خیالات را در حد مغز محدود می کند - پس روح چه؟!

تمامی احساسات را در حد مغز خلاصه می کند - پس قلب چه؟ مجدداً روح چه؟ همه چیز مادی است؟

سخن گفتن را ارزشمندترین تفاوت انسان و روح می داند نه روح را و شعور را - سخن گفتن یکی از جنبه های شعوری است نه همه اش

۵- در صحنه ای، دوست دختر بیژن جمله ای را می گوید که به نظر از اعتقادات نویسنده ی مجموعه بیان می شود: " ما همه ماشین های یک کارخانه هستیم، با اندازه ها، رنگ ها و مارک های مختلف. " در این جمله، در واقع وی انسان را به ماشین و خدا را به کارخانه تشبیه می کند.

۶- بیژن و جانت پرستار، یکدیگر را به اسم کوچک صدا می کنند. هم چنین بیژن شروع به پرسش سؤالاتی راجع به زندگی و روابط خصوصی ژانت می کند که این به معنی پرسیدن از زندگی شخصی، تجسس و نوعی حرمت شکنی است. در این صحنه، بیژن از ژانت می پرسد که چه خبر؟ بالأخره از تو خواستگاری کرد؟ و ژانت پاسخ می دهد: نه. می خواهد به همین ترتیب با همین به زندگی ادامه دهیم. این یعنی علناً این که می خواهیم با هم به روابط نامشروع، زنا، و عیاشی ادامه دهیم. در پاسخ هم بیژن به نشانه ی هم دردی می گوید: امان از دست مردان فرانسوی. 

۷- دوست خلبان بیژن، یک آمریکایی است با لهجه ی غلیظ آمریکایی تگزاسی، پیراهنی با یقه ی باز بر تن دارد و با کمال تعجب، کاملاً هم شبیه جورج دابلیو بوش است؛ این خلبان یک گاوچران به تمام معناست. لازم به یادآوری است که جورج بوش نیز اهل تگزاس بود.

۸- قبل از پرواز کردن، بیژن و آن خلبان، به عنوان خداحافظی، صدای گاوچران ها را در می آورند. این صحنه تا حدی به انسان این حس را تلقین می کند که بیژن ایرانی، یک آمریکایی به تمام معنا و از فرق سر تا نوک پا غربی شده است. بعد از این صحنه، بیژن از روی منطقه ی هالیوود عبور می کند. این جاست که به نظر می رسد مجموعه ای کاملاً هالیوودی تحویل مخاطب شود؛ مجموعه ای با ظاهری ایرانی و با روح هالیوودی. 

۹- برج های دوقلو پابرجایند. استثناً این بار گویا کارگردان حرفه ای عمل کرده است. از آن جایی که این مجموعه در سال های پس از ۱۹۷۹ میلادی که مصادف است با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، ساخته شده است، و فیلم نیز پس از سال ۲۰۰۱ ساخته شده است، پس کارگردان باید نمایی از منهتن را که در سال حدوداً ۱۹۷۹ از آن جا فیلم برداری شده است، در مجموعه به نمایش در آورد. فیلم در سال های ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۰ ساخته شده است؛ یعنی بعد از فاجعه ی ۱۱ سپتامبر 

۱۰- بیژن در کافی شاپی، پشت به فیلم های انقلاب ایران در حال پخش از تلویزیون فرانسه، نشسته است. دوست دخترش، مجله ی تایمز را به بیژن می دهد که در آن سال، امام خمینی (ره) شخصیت برگزیده ی سال مجله ی تایمز شد. بیژن عکس را حدوداً ۳ ثانیه نگاه می کند و سپس آن را روی میز می گذارد.

بیژن در این صحنه، اهدافش را در زندگی، این گونه تعریف می کند: بیژن دوست دارد خوش باشد و حال و حوصله ی هیچ نوع تنشی را ندارد. شخصیتی از جوانان ایرانی که خارجی ها دوست دارند نشان دهند. بیژن تقریباً ۵۵ ساله، جوان ۲۰ ساله ی کنونی ایرانی است.

 

دروغ در ترجمه و زیرنویس:

پس از اتمام جلسه ی تشریح مغز، آن دختر آمریکایی (دوست دختر بیژن) سراغ بیژن می آید و شروع می کند به صحبت که در خلال این مکالمه، بیژن به او می گوید:

" کارهای مهم تری از راه افتادن دنبال دخترهای خوشگلی مثل شما دارم " و از آن جایی که این جمله، مفهومی بسیار زننده دارد، به صورت مقابل ترجمه می شود: " کارهای مهم تری از تعقیب شما دارم. "

سپس در همین صحنه، آن دختر، بیژن را با لغت Charming (چارمینگ) که به معنی دلبر و جذاب است صدا می کند که در زیرنویس فارسی، اصلاً این قسمت ترجمه نمی شود.

در صحنه ای دیگر، دوست دختر بیژن، به وی می گوید: دو نفر از کسانی را که از همه بیشتر دوست دارم، دارند روی تخت خود من، به من خیانت می کنند [و با هم همبستر شده اند].

 

القائات مجموعه: 

۱- موضوعی که این قسمت از مجموعه تلقین می کند این است که چقدر کسانی که غرب زده اند و از ایران دورند، منظم هستند و همه ی کارهاشان روی برنامه ریزی است و پس و پیش نمی شود. مدام ورزش می کنند و هر روز صبح زود از خواب بر می خیزند. انسان هایی کاملاً فرهیخته و بافرهنگ هستند. کسانی که در خارج می مانند را انسان هایی پرت از واقعیت و خیال باف نشان می دهد.

۲- بیژن، از ایران به دور است و در منطقه ای خوش آب و هوا در شهر نیویورک زندگی می کند و منظره ای را هر روز صبح می بیند که ایرانیان آرزویش را دارند تا چند هفته در سال و آن هم در تعطیلات نوروزی و تابستانی ببینند.

۳- به دختر بچه یاد می دهند که اگر می خواهی بزرگ شوی باید به مدرسه بروی ولی یاد نمی دهند که اگر می خواهی بزرگ شوی، نباید با لباس نیمه برهنه بیرون بروی. از بچگی باید کم کم تمرین کرد تا با لباس نیمه برهنه دختر بیرون نرود.

 

برخی از نکات منفی زندگی وی عبارتند از:

۱- ۳۰ سال زندگی بدون ازدواج و روابط نامشروع. هرچند که این ها اصلاً در زندگی یک انسان غربی عجیب نیست، ولی این نوع زندگی برای یک ایرانی مسلمان، اصلاً عادی و مقبول نیست. داشتن ۵ سال رابطه ی در حد اتاق های خلوت، بدون محرمیت     پس از فوت همسرش تا این سن قریب ۳۰ سال هنوز ازدواج نکرده است. این نشان دهنده ی بی توجهی وی به جایگاه مقدس ازدواج و ملعون بودن کسی که است که بدون عذر مجرد بماند.  

۲- در جست و جوی زنی مسلمان نیست و به زنی مسیحی چون در اطرافش است و برایش جذاب است بسنده می کند

۳- بیژن، زندگی در حال را با دفن کردن خاطرات و نوعی فراموشی تحمیلی اشتباه گرفته است.

 

نکاتی از عیوب فنی:

۱- گریم پارسا پیروزفر، غیرحرفه ای است و جلب توجه می کند. نحوه ی آرایش موهایش بسیار مصنوعی است و رنگ موهای قهوه ای اش نیز پس از ۳۰ سال، به رنگ طلایی-سفید تغییر پیدا کرده که در نوع خود عجیب است.

۲- حرکات بیش از حد پیروزفر هنگام حرف زدن به خصوص در سر و دست ها و حتی چشم هایش مشهود و افراطی است.

۳- از آن جایی که مادر آن دختر بچه، یعنی مادر آیسا که پائولا نام داشت، لهجه ای آمریکایی نداشت و ته چهره اش هم ایرانی بود، حدس زدم که وی از همان دست ایرانیانی است که می خواهند خودشان را شبیه زنان خارجی کنند. در تیتراژ پایانی مجموعه که نگاه کردم، متوجه شدم که نام واقعی وی، سمره تقیوند است. زنی ایرانی را به عنوان زنی آمریکایی، بدون حجاب، جلوی دوربین می آورند تا ما سرگرم شویم. هرچند به نظر می رسد که وی از ایرانیانی است که در آمریکا زندگی می کنند و اینان هم بازیگر هم وطن ارزان قیمت گیر آوردند (چه بسا مجانی)، گفته اند مفت چنگمان. بیا و چند صحنه بازی کن.

 

به هر حال این قسمت اول این مجموعه بود و مشخص نیست که آیا ادامه ی آن نیز به این صورت است یا چه بسا مفید و آموزنده خواهد بود که احتمالاً نیز چنین شود.

 

خدایا چنین کن سرانجام کار               تو خشنود باشی و ما رستگار

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۳ساعت 1:3  توسط احسان رستگار   | 

دارا و ندار، فقر و فحشا، یا کاش و کاشکی؟!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

  


شاید اگر این یادداشت، کمی زودتر نوشته می شد، بهتر بود؛ ولی مهم این است که تا همین پنج شنبه ی هفته ی گذشته، شاهد نقد این مجموعه در صدا و سیما بودیم. پس زیاد هم دیر نشده است.

آقای ده نمکی!

همین اول عرض کنم که من دوستدار شما و از طرفدارانتان هستم. ولی می خواهم دوستم را که شما باشید، نقد کنم چون می خواهم هر روز بهتر از دیروز دیده شوید و بشوید.

از آن جایی که هم مرغ می خواهید و هم سیمرغ، معمولاً عصبانی هستید مگر در هنگام تعریف و تمجید شنیدن، همه می خواهند شما را ترور کنند (از نوع شخصیتی، فیزیکی، معنوی، هنری، قلمی، وبلاگی، سایتی، اصول گرایی، اصلاح طلبی، کثیر الانتشاری، قلیل الانتشاری، روزنامه ای، مجله ای، ضد نظامی، با هفت من ریش، با چند من سیریش و ...) مگر این که خلافش ثابت شود، همه دچار سوء نیتند مگر این که خلافش ثابت شود، همه می خواهند سر به تن شما نباشد مگر این که آینه جلوتان باشد (تا مطمئن شوید چه دیگران بخواهند و چه نخواهند، به حول و قوه ی الهی، سرتان سر جایش باقی خواهد بود)، همه می خواهند حالتان را بگیرند، همه اسلام آمریکایی اند مگر این که در محضرتان بگویند صحیح است صحیح است، همه تجدید شده اند مگر این که به شما بگویند تو خودت نمره ی بیستی (البته انصافاً مثل هیچ کسی نیستی)!

پس همین اول این نقد عرض کنم که دست مریزاد، خدا قوت، خسته نباشی، جالب بود، جذاب بود، دیدیم، پسندیدیم، تو بهترینی! 

اگر دارا پولدار است و ندار بی پول، و پولداران، پولداران از عتیقه های این قشر هستند، نقلی نیست. گل گفتی و هزار دُر گوهر افشاندی.

ولی؛

اگر دارا غنی است که نیست ... ندار فقیر است که نیست،

     دارا مستکبر است که نیست .... ندار مستضعف است که نیست،

     دارا قوی است که نیست ... ندار ضعیف است که نیست،

     دارا ظالم است که نیست ... ندار مظلوم است که نیست،

     دارا خوشبخت است که نیست ... ندار بدبخت است که نیست،

     دارا بیشعور است که نیست ... ندار باشعور است که نیست،

     دارا اهل دنیا است که نیست ... ندار اهل دل است که نیست،

     دارا بافرهنگ است که نیست ... ندار بی فرهنگ است که نیست،

     دارا بی سواد است که نیست ... ندار باسواد است که نیست،

     دارا عقده ای است که نیست ... ندار دلگشاد (آسوده) است که نیست،

     دارا غرب زده است که نیست ... ندار اسلام گراست که نیست،

     دارا آفتابه دزد است که نیست ... ندار آفتابه به دست است که نیست،

     دارا اتابکی است که نیست ... ندار مولایی است که نیست،

     البته تیمور دارا است که هست ... ندار ذبیح است که هست،

فقر همه اش این نیست؛ قسمتیش این است،

مستضعف فقط این نیست؛ مستضعف بدتر از این هم هست،

استضعاف، تنها مادی نیست ... استضعافِ بدتر از این هم هست،

استضعاف معنوی بدتر است ... که من « استضعاف عظمی » می خوانمش.

بی پولی ضعف است نه استضعاف؛ چه بسا بی پولانی که چون استثمار شده اند، ندار شده اند؛ و البته چه بسا بی پولانی که ندارند چون لیاقت ندارند که بدارند؛ این است فرق استضعاف با ضعیف، فرق مستضعف با بی پول. 

مستضعف، مظلوم است ولی ضعیف، به نفسش ظالم است. مستضعف ساعی است ولی ضعیف، کاهل است. بی پول ضعیف، باید پاسخ گوی کاستی هایش باشد. نباید داشته باشد چون اسباب الهی را نشناخته و یا شناخته و در استفاده ی بهینه از این اسباب، تنبلی نموده است.

کسانی که به پول به چشم غده ای سرطانی می نگرند که در دستان یاران شیطان است، اینانند که نه تنها از حیث مادی، بلکه از حیث معنوی نیز دارا نمی شوند.

 

بسیار دیده شده که شما تفاوت گشاده رویی و چهره ی بشاش (بشاشة الوجه) را با دلقک بازی و مزاح کذب [شوخی توأم با دروغ که شرعاً به شدت تقبیح شده و در احادیث متعددی، انجام آن، گناه آلود تلقی می شود] اشتباه می گیرید. برای مثال آقای مولایی، از نشانه های بارز این نوع شخصیت هاست که برای اثبات خاکی و باصفا بودنش، دائماً می خندد، به هر پدیده ی تلخی، شیرین می نگرد و به هر ترتیب از انواع شاخص شخصیت های اغراق آمیز (اگزجره) است. هرچند اغراق در طنز، بسیار پرکاربرد است ولی در استفاده ی از این صنعت، باید اندازه نگه دار بود؛ وگرنه اگر از حد بگذرد، تأثیر عکس خواهد گذاشت.

زن آقا ذبیح، بسیار اهل دل و شاعر است ولی زنان خانواده ی داراها، ظاهرگرا و مادی اند. در صورتی که در دنیای واقع، بسیاری زنان خانواده های ثروتمند، به دلیل فارغ بودن از مشکلات مادی زندگی و مرفه بودن، به شب شعر و شعر و شاعری پناه می برند. عشق و محبت بین آقا ذبیح و زنش جسارتاً این قدر تهوع آور و افراطی بود که بنده نمی توانستم به لبخندها و خنده های زورکی آقا ذبیح و با خوشمزگی بیش از حد ادا کردن کلمات هنگام شعر خواندن توسط همسر آقا ذبیح نگاه کنم. انصافاً بسیار غیر واقعی و مضحک است.

با همه ی این سخت گیری ها در نقدم، آن صحنه ای که خانواده ی آقا ذبیح، برای چند تکه گوشت مانده اند و با یک تکه گوشت، سر می کنند، واقعاً اشکم را درآورد. احسنت!

عریان گویی در بسیاری صحنه ها، هم چون آفتاب در تابستان، چشمان انسان را آزار می دهد. البته از این جهت که حمل بر صراحت کلام و انتقال پیام شود، می تواند مثبت تلقی گردد. 

ثروتمندان را فقط داراهای تازه به دوران رسیده و نو کیسه نشان دادن، دروغ گویی یا اغراق در حد افراط است. ثروتمندان فرهیخته، مؤمن، دلسوز مردم و خدمتکار، کجای مجموعه ی شما بودند؟ در صورتی که راجع به قشر ندار، انواع و اقسام شخصیت ها وجود داشتند؛ جانباز، متکدی، حاجی فیروز و دیگر انواع ندار.

تکدّی گری را کاری جلوه دادید که زیاد هم ناپسند نیست؛ بلکه به هر حال از روی مجبوری، ابتلای به آن ایرادی ندارد. گدایی کردن به عنوان یک شغل (تکدّی گری)، کاری است بسیار مذموم و شرعاً مشکل دار.

حدیثی است از یکی از معصومین (عیلهم السلام): " برخی چون اگر ثروتمند شوند از خدا روی برمی گرداند، خداوند آنان را از مال دنیا محروم می کند تا از ایمان محروم نشوند. (نقل به مضمون) ". من اینان را « دین داران اجباری و فقیران بی ظرفیت » می خوانم.

شما حدیث فوق را، قربانی این حدیث کرده اید: "هرگاه فقر از به خانه ای وارد شود، ایمان از همان در خارج می شود."

می توانستید این دو حدیث را در کنار هم قرار بدهید و جامع الاطراف به فقر و ثروت بنگرید.
« مرفهین بی درد » هستند که نقطه ی ضعف پول داران به حساب می آیند؛ وگرنه ثروت فی النفسه اصلاً و ابداً قبح نیست. امام صادق (ع) هم ثروتمند بودند، خب که چه؟!

راستی! صدای حزن انگیز و دلنشین آقای مجید اخشابی هم بر زیبایی و ظرافت کارتان افزود. تیتراژهای مجموعه، شنیدنی بودند.

 

سخن آخر:

ندار مجموعه ی شما، مستضعف است یا بی پول؟!

داراهای ندار و ندارهای دارا، کجای مجموعه ی شما هستند؟!

منظور شما کدام بود؛ دارا و ندار یا پولدار و بی پول، دارا و ندار یا فقیر و غنی؟!

 

خدایا چنان کن سرانجام کار               تو خشنود باشی و ما رستگار

 

دانلود تیتراژ ابتدایی دارا و ندار با صدای مجید اخشابی

دانلود تیتراژ پایانی دارا و ندار با صدای مجید اخشابی 

 

لطفاً شرکت در نظرسنجی ها فراموش نشود.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۹ساعت 2:36  توسط احسان رستگار   | 

ترسم نرسی به کعبه ای اَعرابی ،  این ره که تو می روی به ترکستان است - آقای سجاد صفار هرندی بخواند!


                                             

                                             بسم الله الرّحمن الرّحیم

   

         

      1-   بر اساس همان منطق شما، آن خانوم دکتر (به نقش آفرینی خانم ویشکا آسایش) بد حجاب است. خب یک پزشک زن بدحجاب. اصلا" یک پزشک بد حجاب یا غیر محجبه. از این موضوع می شود برداشت های متعدد کرد که یکی آن است که شما فرمودید (که البته شاید به عقل جن هم نرسد؛ که البته الحمدلله به ذهن شما رسید). برداشت های ممکن: مثلا" این که اصولا آن خانم پزشک متخصص زنان، به دلیل سوگند پزشکی شان دارند انجام وظیفه می کنند. آیا توقع دارید هر پزشکی که بدحجاب است، دلسوز بیمارش نباشد، یا خبیث باشد، یا نکند هر کسی بدحجاب است، آدم <<بدی>> است، و از آن جایی که هر کسی که در موج سبزه بده و هر کسی که بده در موج سبزه، پس خانم دکتر ما موجی (موج سبزی) بوده، پس اصلا نیت کارگردان، ترویج جنبش سبز و سکولارسم بوده است (ای مازیار شیطون! رو نکرده بودی! خدا را شکر آقا سجاد هس که ما رو از نیات اشرار و اهداف در لفافه با خبر کنه). باز جای شکرش باقی است که این فیلم پیش از این جریانات ساخته و آماده ی اکران بود و الا با این تفاسیر تأمل برانگیز آقا سجاد، معلوم نبود سر از کجاها که در نمی آورد. دوم این که این کاری که این پزشک کرد و مشاوره ای که داد، کار خارق العاده یا خاصی نبود، پولش را گرفته و کارش را کرده. حتی غربی ها هم از این اخلاق دارند ( فقط ما ایرانی ها وظیفه شناس (!) نیستیم). آن ها به این نوع برخورد می گویند اخلاق حرفه ای ( .( Ethics, Professional Manner 

انعکاس این نقد، در خبرنامه ی دانشجویان ایران 

ما بقی در ادامه ی مطلب >>>

لطفا" شرکت در نظر سنجی ها فراموش نشود؛ سمت چپ


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۰۸/۲۹ساعت 18:52  توسط احسان رستگار   |